مطالعه سینما

نوشته: دیوید بوردول

مردم درباره فیلم‌هایی که می‌بینند حرف می‌زنند و برخی هم برای روزنامه‌ها و مجلات درباره فیلمها می‌نویسند. اما جایگاه مطالعات سینمایی به عنوان رشته‌ای دانشگاهی در مقایسه با این روشهای معمول فکر کردن و صحبت کردن درباره فیلم‌ها چیست؟ فکر میکنم که این دو روشِ فکر کردن درباره فیلم چندان متمایز از هم نیست اما تفاوت‌هایی هم هست که به نظرم باید بدان اشاره کرد.

یک، گفتمان عمومی درباره سینما بر محور ارزشیابی (evaluative) است. «عجب فیلمی بود. واقعا دوست داشتم» «واقعا؟ من فکر نمیکنم خیلی هم خوب بود». نقدنویسان (reviewers) هم با همین روش هدف اصلی خودشان را ارزشیابی فیلم می‌دانند و با امتیازهایی که میدهند می‌گیوند که آیا دیدن فیلم ارزش پول یک بلیط را دارد یا نه. مطالعات دانشگاهی فیلم هم میتواند شامل ارزشیابی باشد، اما برای اکثر محققان فیلم ارزشیابی یک فیلم مشخصا هدف نبوده و نیست.

دو، مکالمات معمولی درباره فیلم گرایش به غیرتاریخی بودن دارند بطوریکه این فیلم و آن فیلم به عنوان بخشی از سنت یا روندی طولانی دیده نمی‌شود. اغلب نقدنویسان از این جریان پیروی میکنند؛ آنها عموما فضا و ذهنیت قرار دادن فیلم در بستر تاریخی‌اش را ندارند. زمانی که یک نقدنویس بستر تاریخی فیلم را فرا می‌خواند معمولا زمان حال است: یک نقدنویس فیلم را به‌سان بازتابی از روندهای اجتماعی امروز می‌بیند.

سه، و از همه مهتر، گفتگو‌های عمومی درباره فیلم چندان تحلیلی نیست. نمیخواهد بداند که چگونه بخشهایی از فیلم به شیوه‌ای نظامند به بخشهای دیگر مرتبط است؛ استراتژی‌های پیش‌روی فیلمنامه یا وجوه سبکی فیلم را تشریح نمیکند؛ درباره ایدئولوژی فیلم حرف نمیزند و آن را نمی‌سنجد. نقدنویس ممکن است با اصطلاحاتی برانگیزاننده به فاکتورهایی هم اشاره کند («مونتاژ ناهموار» «انگیزه نامرتبط») اما مجددا همان است؛ یا فضای کافی ندارد یا انگیزه‌اش را.

به نظر من مطالعه فیلم تلاشی برای درک فیلمها و فرایندهایی است که از خلال آن، فیلمها ساخته و مصرف می‌شوند. محققان سینما در این باره حرف میزنند که چرا فیلمها اینطوری‌اند، چرا اینطور ساخته شده‌اند و چرا اینگونه مصرف می‌شوند. اغلب گفتگوهای معمولی درباره فیلم و اغلب مطالب ژورنالیستی به «چرایی» کاری ندارند.

برای توضیح هر چیزی دست کم تا حدی باید تحلیلش کرد. تحلیل یعنی شکستن کل به اجزا مرتبط و نشان دادن اینکه این اجزا چطور در کنار هم کار میکنند. در نتیجه یک مورخ فیلم میخواهد بداند که چرا فلان استودیو در دهه ۱۹۳۰ موفق‌تر از بقیه بود (به دلیل سازماندهی استودیو بود یا فرایندهای فیلم‌سازی در آن). یک منتقد دانشگاهی فیلم را به اجزایش تقسیم میکند (صحنه‌ها، سکانس‌ها، «کنش‌ها») تا ببیند که معماری کل فیلم چطور کار میکند. توضیح یک چیز معمولا شامل توصیف آن هم هست. یک مورخ فیلم مکانیزمها و فرایندهای درونی یک استودیو در دهه ۱۹۳۰ را توصیف میکند؛ این بخشی ضروری در توضیح است. یک منتقد فیلم صحنه را با جزییات توصیف میکند و این کار برای اینکه متوجه شویم چه معنی خاص یا تاثیر خاصی در این صحنه هست، ضروری است. تحلیل و توصیف در مکالمات عمومی و نقدنویسی به دلیل محدودیت‌های فضا و مکان کمتر رخ میدهد و البته به این دلیل که محققین فیلم به چیزی علاقه‌مندند که چندان برای دیگر گروه‌ها مبرم نیست: توضیح دادن.

چند نوع توضیح داریم. مورخین اغلب دنبال توضیح علی‌اند، اینکه چطور عامل الف و ب در مرور زمان باعث خلق عامل جیم شد. تحلیلگران یا تئوریسن‌های فیلم اغلب به دنبال توضیحات کارکردی‌اند، اینکه چطور الف و ب با هم کار میکنند تا جیم را خلق کنند. و خب مجددا باید اشاره کرد که چنین دغدغه‌هایی در مکالمات و نقدنویسی روزمره دیده نمیشود.

زمانی که محققین سینما درباره فیلمها حرف میزنند معمولا به تفاسیر هم اشاره میکنند: ادعاهایی درباره معانی مستتر که میتوان در فیلم یافت. تفاسیر را میتوان گونه‌ای مشخص از توضیح کارکردی فیلم دانست. یک تفسیر بر این ایده مبتنی است که وجوه مختلف یک فیلم (سبک، ساختار، دیالوگ، پیرنگ) سهمی در معنای کلی فیلم دارد. در اینباره با جزییات در «ساخت معنا» (Making Meaning) حرف زده‌ام.

در نهایت، فکر میکنم که فرایند طرح و پاسخ به سوال بهترین تعریف برای مطالعات فیلم است. اغلب گفتگوهای عمومی درباره فیلم مقاصد دیگری دارند؛ برای تسهیم اطلاعات؛ گپ و گفت با مردم؛ سر درآوردن از سلیقه دیگران. مطالعات سینمایی نیز البته چنین مقاصدی دارد اما شبیه دیگر رشته‌های دانشگاهی میخواهد تا به سوالات به شیوه‌ای نظامند پاسخ دهد بطوریکه باز و قابل بحث باشد. در نتیجه مطالعات فیلم حول سوالات مشخصی میگردد: سوالاتی که نیازمند توضیحات در مقام پاسخ است.

نوعی از گفتگو درباره فیلم هم هست که یاداور مطالعات فیلم دانشگاهی است و آن هم مکالمه هواداران فیلم (فیلم‌باز‌ها/سینه‌فیل‌ها) است. خرده‌فرهنگ هواداری عاشق صحبت درباره صحنه‌های مورد علاقه‌اش است و معمولا هم با ذکر جزییات و بعضی اوقات همراه تحلیل. هواداران خصوصا بسیار اهل ارزشیابی‌اند اما به شیوه‌ای جذاب که گفتگوی آنها را به موازات مباحث دانشگاهی نگه میدارد.

ترجمه از اینجا

دسته‌ها:سينما برچسب‌ها: ,

نگاهی به کتاب زنان در جامعه

زنان در جامعه

فردریک انگلس، کلارا زتکین، اکساندر کولتنای، ئولین رید

ترجمه: اصغر مهدی‌زادگان – چاپ اول – ۱۳۸۱ – موسسه انتشارات نگاه

این کتاب کوچک مجموعه‌ای از چند مقاله کوتاه و به نسبت کلاسیک با تحلیل مارکسیستی است که وضعیت زنان در جامعه را بررسی می‌کند. در این بررسی‌ها که مبتنی بر روش تاریخی و مردم‌نگارانه است همزمانی مردسالاری و مالکیت خصوصی در بطن توجه قرار دارد. چرا که به قول کلارا زتکین «تاریخ گذشته و حال به ما می‌آموزد که مالکیت خصوصی آخرین و اساسی‌ترین عامل پیدایش برتری اجتماعی مرد نسبت به زن است. پیدایش و تثبیت مالکیت خصوصی سبب گردید که زن و کودک، چون بردگان، در مالکیت مرد قرار گیرند. و با پدید آمدن جامعه طبقاتی، تحقیر اجتماعی زن در خانواده و زندگی اجتماعی پدیدار شد.» (ص.۳۰)

نویسندگان مقالات با توجه به این همزمانی و از بین رفتن شکل اشتراکی و دموکراتیک کار در دوران پیش از کشاورزی که تاریخ بسیار بزرگ‌تری از حیات انسان را شامل می‌شود افسانه‌های فرودستی طبیعی زنان، ساختار طبیعی خانواده، برتری طبیعی مرد و … را رد می‌کنند.

در ادامه چند نکته جذاب کتاب نقل می‌شود:

فردریش انگلس (۱۸۹۵-۱۸۲۰)

«در تاریخ سه شکلی اصلی ازدواج وجود دارد که به طور کلی با سه مرحله عمده تکامل انسانی انطباق دارد. برای دوران توحش، ازدواج گروهی؛ برای عصر بربریت، ازدواج زوجی؛ برای دوران تمدن، تک‌همسری، که زنای محصنه و فحشاء نیز مکمل آن است.» (ص.۱۲) منظور از ازدواج زوجی زندگی مشترک دو نفر بر مبنای عاطفه و علاقه مشترک است نه پول و موقعیت اجتماعی و … که لازم باید با ضوابط قانونی منعقد شود.

مقاله اول کتاب از انگلس است با نام «خانواده تک‌همسری در جامعه»

جالب است که تا به حال یکی دو جا خوانده بودم درست است که انگلس بصیرت انتقادی زیادی در فهم و نقد خانواده بورژوازی به خرج داد اما دخترباز! بودن خودش هم در این تحلیل بی‌تاثیر نبود. حال آنکه کم و بیش برعکس فارغ از اینکه با او موافق باشیم یا نه (احتمالا هواداران امروزی زندگی چندعشقی/چندهمسری با او مخالف خواهند بود) می‌نویسد:

«عشق جنسی به لحاظ ماهیت خویش انحصاری است، و این انحصار امروزه تنها در زن کاملا واقعیت پیدا می‌کند. بنابراین، ازدواجی که بر مبنای عشق جنسی است نیز بنا بر ماهیت خویش، تک‌همسرانه است.» (ص.۱۵)

کلارا زتکین (۱۹۳۳-۱۸۵۷)

کلارا زتکین در مقاله دوم، مسئله زنان در جامعه، با این نکته شروع میکند که با پیداش سرمایه‌داری مسئله زن هم پدید امد. یعنی در دوران پیش از آن اصلا به این شکل مطرح نبود. چرا که زنان دیدند «فقدان حقوق اجتماعی‌شان موانع بزرگی است در برابر خواسته‌های انسانی‌شان.»

«مسئله زنان برای زنان کارگر، بورژوازی متوسط، خرده بورژوا، قشرهای روشنفکری و بورژوازی بزرگ به تناسب کیفیت و چگونگی شرایط طبقاتی‌شان ویژگی‌های متفاوتی به خود می‌گیرد.» (ص.۲۳) و از همینجاست که به تضاد بین خواسته‌های زنان از طبقات مختلف جامعه می‌پردازد. او هر چند ضد جنبش بورژوازی زنان (فمینیسم) بود اما همراهی با آنان در مبارزه را نفی نمیکند بلکه بیشتر آن را کافی نمی‌داند. زیرا که حداقلی و طبقاتی است و در عین حال از جایی که به بهره‌کشی از زنان کارگر یا طبقه کارگر می‌رسد ساکت می‌ماند چرا که هنوز منافعش در گرو وجود دون این طبقه است. «هراس دموکراسی بورژوایی به طور طبیعی با دیدی کوته‌نگرانه ملازم است. حتی اگر زنان در سطح سیاسی برابر با مردان شوند هیچ چیز در روابط جامعه قدرت تغییر نخواهد کرد. زن کارگر حامی طبقه کارگر یا مبارزه طبقاتی و زن بورژوا حامی طبقه بورژوا یا جنبش فمینیستی است. نباید فریب گرایش‌های سوسیالیستی موجود در جنبش زنان بورژوا را خورد. زنان بورژوا تا زمانی که تحت ستم اجتماعی قرار دارند به سوی این گرایش‌ها کشیده می‌شوند و هرگز به نفع ستم طبقاتی موضع‌گیری نمی‌کنند.» (ص.۲۸) طبعا همانطور که در کتاب هم چند نمونه‌ای ذکر شده باید از نمونه‌های اندک که خلاف خاستگاه طبقاتی خود عمل کرده و می‌کنند صرف‌نظر کرد. «زنان کارگر باید کاملا آگاه باشند که کسب حقوق مدنی نمی‌تواند با معیارهایی چون مبارزه زنان علیه مردان و بدون در نظر گرفتن اختلافات فاحش طبقاتی انجام گیرد. بلکه فقط باید با مبارزه طبقاتی تمام استثمارگران بدون در نظر گرفتن اختلاف جنسیت انجام یابد.» (ص.۳۰)

در مورد زتکین، تئوریسین و فعال مارکسیست آلمانی، آنچه کم و بیش این روزها از جانب اصحاب رسانه عامدانه حذف می‌شود و از جانب برخی اعضای جامعه اغلب فراموش، آن است که اگر روزی به نام ۸ مارس برای مبارزات زنان نامگذاری شده کم و بیش مرهون پیشنهاد اوست که در کنفرانس بین‌المللی زنان کارگر در ۱۹۱۱ در کاپنهاگ مطرح کرد.

او خود را کمونیست می‌دانست و همانطور که گفته شد فمینیسم را به دلیل خصلت بورژوایی‌اش رد می‌کرد.

الکساندر کولتنای (۱۹۵۲-۱۸۷۲)

الکساندر کولتنای در مقاله «زنان و مبارزه طبقاتی در جامعه» شرح زیبایی از تنهایی انسان و نسبت او با رابطه و عشق میدهد. او معتقد است روح تنهای انسان فردگرای امروز به عشق به عنوان مفری برای خلاصی از وضعیت رقت‌انگیز خویش چنگ می‌زند. انگار که عشق آخرین چیزی است که می‌توان از غرق شدن در دنیای پوچی جلوگیری کند: «ما انسان‌ها حاصل یک قرن مالکیت خصوصی، یک قرن مبارزه شدید طبقاتی و یک قرن اخلاق فردی هستیم و هنوز هم زیر فشار تنهایی روحی ابدی زندگی و فکر می‌کنیم. این احساس تنهایی که میان شهرهای پر جمعیت ما را در خود می‌فشارد، این احساس تنهایی که حتی آن را میان دوستان و همراهان خویش نیز احساس می‌کنیم، انسان امروزی را به جایی رسانده که با ولع بیمارگونه خود را به خیال موهوم «روح خواهری»، یعنی به روحی که به موجود جنس مخالف تعلق دارد می‌آویزد، زیرا فقط نیروی سحرآمیز عشق دست‌کم خواهد توانست برای مدت زمان محدود تیرگی‌های تنهایی را محو کند…زن و مرد در جست‌وجوی همدیگرند و هریک آرزو می‌کنند که توسط دیگری سهم لذت روحی و جسمی را برای خود به‌دست آورند…فردگرایی شدید که ویژگی عصر ماست در روابط زن و مرد بهتر از هرجای دیگر خود را می‌نماید. انسان برای گریز از تنهایی روحی، عشق و جستجوی حق از دست داده را در دیگری کافی می‌داند و تصور می‌کند برای گرم شدن در اشعه این خوشبختی نایاب پیوند روحی کافی است. ما فردگرایان با روحی که با پرستش مدام «من»مان سخت شده است، فکر می‌کنیم که بزرگترین خوشبختی خود و اطرافیان‌مان می‌تواند بدون پرداخت کوچک‌ترین مابه‌ازاء از گنجینه‌های روحی‌مان، فراچنگ آید.» (صص.۳۷-۳۵)

ئولین رید (۱۹۷۹-۱۹۰۵)

ئولین رید در مقاله آخر کتاب که متشکل از ۶ سرفصل است در ابتدا به نقش مخرب پارادایم جدید انسان‌شناسی می‌پردازد که به جای تحلیل تاریخی تبدیل به بررسی گونه‌های فرهنگی شده.

او سپس در پی رد دیدگاهی است که زنان را کاست یا طبقه جداگانه‌ای در جامعه تعریف می‌کنند. «این نگرش که زنان به عنوان جنس با همدیگر مشترکات بیشتری دارند تا به عنوان اعضای همان طبقه، دروغ است. زنان طبقه بالاتر اجتماعی فقط همبستر شوهران ثروتمند خود نیستند. مطابق قاعده، پیوندهای محکم‌تری با هم دارند که آنان را بهم می‌پیوندد. آنان همبسترهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی هستند، و در دفاع از مالکیت خصوصی، سودجویی، نظامی‌گری، نژادپرستی و استثمار زنان دیگر متحدند.» (ص.۵۹)

دیدگاه تاریخی او نیز مانند دیگر نویسندگان مقالات این کتاب که شباهت نظری با هم دارند در بیان او بدین شکل بیان می‌شود:«یافته‌های روش مارکسیتی که مبتنی بر شالوده توضیح تکوین تحقیر اجتماعی زن قرار دارد می‌تواند در مطالب زیر خلاصه گردد:

نخست: زنان همیشه ستمدیده یا جنس دوم نبودند. انسان‌شناسی، یا مطالعه پیش از تاریخ، خلاف آن را به ما توضیح می‌دهد. در میان جامعه بدوی، که دوران اشتراک قبیله‌ای بود، زنان مساوی مردان بودند، و این تساوی نیز توسط مردان و جامعه کاملا پذیرفته شده بود.

دوم، تنزل مقام اجتماعی زنان درست مقارت بود با شکست کمون طایفه مادرسالارانه و جایگزینی آن توسط تقسیم طبقاتی جامعه با نهادهای خانواده پدرسالارانه، مالکیت خصوصی و قدرت دولتی منتج از آن.» (ص.۴۴)

(طبعا بدیهی است که تحلیل تاریخی و انسان‌شناسانه به معنی بازگشت به گذشته، نوستالژی دوزاری و دور ریختن دستاوردهای فکری مثبت انسان نیست. آنچه که اغلب از دیدگاه متحجران در پاسخ می‌شنویم همین است که شما میخواهید به بربریت برگردید.)

وی در جای دیگری می‌نویسد: «بدون در نظر گرفتن آنچه که در همان زمان برای مردان اتفاق افتاد، تنزل موقعیت اجتماعی زنان کاملا درک نمی‌شود، یا نمیتوان راه‌حل سیاسی و اجتماعی درستی برای آزادی زنان ارائه کرد. اغلب در بیشتر موارد به این نکته توجه نمی‌شود که همانطور که نظام طبقه‌ای مردسالارانه زن‌سالاری را متلاشی کرد، روابط اجتماعی کمونی آن نیز همتای مردانه آن، یعنی برادرسالاری یا برادری قبیله‌ای مردان را از بین برد. سقوط اجتماعی زنان توام با انقیاد انبوه مردان زحمتکش توسط طبقه ارباب مردان انجام گرفت.» (ص.۴۶)

«تحقیر زنان، در سه مرحله جامعه طبقاتی برده‌داری، فئودالیسم و سرمایه‌داری چهره مداومی به خود گرفت. از این رو، زنان فقط زمانی که هدایت کار تولیدی جامعه را داشتند و یا در ان مشارکت می‌کردند مورد احترام و و تکریم بودند. اما وقتی به واحدهای خانواده جداگانه تفکیک شدند و مقام نازل در خانه و خانواده را بدست آوردند، حیثیت اجتماعی‌شان را همراه با نفوذ و قدرت‌شان از دست دادند.» (ص.۵۰)

نکته اساسی دیگری که وی اشاره می‌کند به عامل حیاتی «ارزش مبادله» در نظام سرمایه‌داری برمیگردد. طبقه اصول این نظام ارزش هر چیز (کالا) توسط ارزش مبادله‌ای آن در بازار تعیین می‌شود. کار خانگی بی مزد که از جمله مسائلی است که فمینیسم بورژوا از اول پیدایش تا همین امروز و تا آینده هم نخواهد توانست به آن پاسخ دهد از همین جا ناشی می‌شود که بحث بسیار مفصلی است. وی مینویسد: «با وجود احترام ریاکارانه‌ای که به عنوان «مادر مقدس» و زن خانه‌دارِ وفادار به جنس زن گذاشته می‌شد، ارزش اجتماعی زنان در نظام سرمایه‌داری به پایین‌ترین حد خویش سقوط کرد. از آنجایی که آنان کالا برای بازار تولید نمی‌کردند و ارزش اضافی برای سودجویان نمی‌آفریدند مرکز توجه عملکردهای سرمایه‌داری نبودند. تنها برای ادامه حیات آنان سه توجیه: پرورش‌دهندگان، سرایداران خانه، خریداران کالاهای مصرفی خانواده وجود داشت.» (ص.۵۳)

وی تاکید می‌کند که «نگرش تئوریکی نادرست به آسانی منجر به استراتژی غلط در مبارزه برای آزادی زنان خواهد گردید.» و مثال می‌زند آنکه می‌گوید «زنان طبقه ستمدیده‌اند» با این تحلیل غلط مردان را به عنوان طبقه ستمگر در برابر زنان قرار می‌دهد.

نکته جالب دیگر در مورد رقابت جنسی بین زنان است که به گفته وی در جوامع اولیه وجود نداشته. در دنیای حیوانات هم جنگ بین نران برای تصاحب ماده هست اما رقابت جنسی برای تصاحب نر نه. و می‌نویسند که این رقابت بین مردان به دلیل تاثیر مخربی که بر شکل‌گیری و تحکیم سازمان اجتماعی در کمونیسم اولیه داشته از بین رفته است. وی معتقد است «عدم وجود رقابت بین جنس ماده در طبیعت یکی از عللی بود که زنان را قادر ساخت رهبری نظام اجتماعی اولیه را به دست گیرند.» او با ارجاع به انگلس عاملیت و جایگاه زنان را ناشی از دو عامل می‌داند. قدرت تولید مثل و دومی نیروی کار که به نوعی تولید انسان و کار را در اختیار زنان قرار داده بود. در عین حال طبق گفته او با توجه به شواهد موجود زنان در دوران مادرسالاری از قدرت خود سوء‌استفاده نمیکردند و نابرابری جنسیتی در کار نبوده است.

این چند مقاله کوتاه که در مجموع کمتر از ۱۰۰ صفحه است نکات جذاب دیگری درباره منشا خانواده، تربیت کودکان و … هم دارد.

شوپن و جورج سند

فردریک شوپن نیمه فرانسوی بود. پدر او در ۱۷۸۷ به لهستان مهاجرت کرد، ۲۳ سال پیش از اینکه آقای آهنگساز زاده شود. کودک اعجوبه هشت ساله بود که در ملاء عام نواخت. پس از آموزش در کنسرواتوار ورشو و موفقیت‌هایی در لهستان و آلمان در پاریس ساکن شد. بعد از اولین کنسرت موفقیت‌آمیزش در سال ۱۸۳۲ او دیگر یکی از چهره‌های شناخته شده موسیقی پایتخت فرانسه بود. با این حال شاید به دلیل نحیف بودنش و سلامت همیشه مشکل‌دارش اغلب گوشه‌نشین بود. بوی سیگار حالش را خراب میکرد و با یک گیلاس شراب مست میشد. علی‌رغم اشتیاقش برای لهستانی آزاد و مستقل احترامی برای توده مردم قائل نبود، حتی عشقش به زنان نیز فارغ از شور و هیجان بود. هرچند موسیقی‌هایش چه مهیج و چه ملایم قطعا رمانتیک است. او کوچک‌اندام، خودبین و مغرور بود و زیبایی رنگ‌پریده‌ای داشت.

شوپن جورج سَند را در ۱۸۳۸ ملاقات کرد و بلافاصله همراه او در سفر به مایورکا شد، سفری که همین سلامت نصفه نیمه و حال نزارش را نیز بدتر کرد. اقامت آنها در مایورکا افتضاح بود. دکترها مانند کرکس به جانش افتادند. هنگامی که در نهایت ویلایی برای اقامت یافتند، مقامات دولتی به او دستور دادند که به دلیل جلوگیری از شیوع بیماری و عفونت باید شهر را ترک کند و همچنین کاغذدیواری‌های خانه را به هزینه خودش پیش از رفتن عوض کند. عشاق مجبور شدند تا باقی‌مانده زمانشان را در صومعه کاروتسین‌ها بگذارنند.
جورج سند خلق و خویی به کلی متفاوت از نابغه مسلول خود داشت. بالزاک درباره او نوشته، «مجرد، هنرمند، بزرگ جثه، سخاوتمند، وفادار … و اخلاقا شبیه مردهای بیست ساله است.» او در ۱۸۰۴ در پاریس به دنیا آمد. پدرش کارمند دولت و مادرش کلاه‌فروش بود. پدرش وقتی که بسیار کوچک بود مرد و او در اغلب مواقع با مادربزرگش، مادام دوپین، بزرگ شد. در خانه‌ای در نوهانت که به او ارث رسیده بود.

سند در ۱۸ سالگی با پسر حرامزاده کلنل بارون دوانت (Baron Dudevant) ازدواج کرد. آنها صاحب دو فرزند شدند؛ ماریس و سولانژ. بعد از ۹ سال زندگی مشترک دوستانه از هم جدا شدند و با انتخاب اسم سند (sand) به پاریس رفت تا نویسنده شود. او معمولا به حلقه بوهمین‌ها سر میزد و شبیه مردها لباس می‌پوشید؛ نوعی بی قاعدگی که موجب جنب و جوش میشد در او وجود داشت. در میان عشاق او، پیش از آنکه شوپن را ملاقات کند، شاعر نامی آلفرد ماسه هم به چشم میخورد.

در عمل شوپن و جورج سند بسیار با هم متفاوت بودند. سَند «بزرگ جثه، سخاوتمند و وفادار» بود و روح زندگی در او زنده بود. شوپن بیمار و رنجور، گوشه‌گیر، دشوار، تجسم همیشگی از مرگ ناگزیرش بود. رابطه عاشقانه آنها چندان دیری نپایید با این حال زمان بیشتری با هم زندگی کردند که شامل اغلب مدت اقامتشان در نوهات میشود که شادترین سالهای زندگی کوتاه شوپن بود، جایی که بهترین کارهایش را در آنجا ساخت.
در ۱۸۴۶ بود که دیگر شوپن نمیدانست با بچه‌های جورج سند چه کند. آنها کودکی‌ پر شر و شورشان را پشت سر گذاشته بودند. ماریس از شوپن متنفر بود و ابایی در نشان دادن حسش نداشت. اما در نهایت خواهرش بود که موجب جدایی شد. او با مجسمه‌سازی به نام سلسینگر ازدواج کرد و پس از چندی سر مسائل مالی بین خواهر و برادر و مادر اختلاف افتاد. شوپن سعی کرده بود در این میان بین مادر و دختر آشتی برقرار کند اما سند احساس میکرد که فریب خورده و ماجرایی عاشقانه بین دخترش و شوپن برقرار است. از شوپن روی گرداند و تلاشی برای مصالحه دیگر نکرد.

از آن زمان همه چیز برای شوپن در سراشیبی افتاد. شوپن دیگر آهنگی نساخت و یک سری کنسرت‌های خسته‌کننده در انگلستان و اسکاتلند برگزار کرد. وی در سال ۱۸۴۸ به پاریس برگشت و یکسال بعد مرد. مقبره او را داماد سند نصب کرد و در مراسم خاکسپاری فنجانی از خاک لهستان را روی قبر ریخت. جورج سند تا ۱۸۷۶ زندگی کرد، نوشته‌های او در ژانرهای متفاوت از صد مجلد فراتر رفت.

منبع:
Great Lovers, Painting by Walter Dorin, text by George Melly

ویپاسانا

تجربه اولین دوره ده روزه ویپاسانا

احتمالا برای کسی که ترس از ارتفاع داره و تا حالا یک ثانیه هم به مدیتیشن (مراقبه) فکر نکرده دوره ویپاسانا نوعی ماجراجوی ژانگلوره، در عین حال که همواره چیزی قلقلکم میداد مبنی بر اون برساخته فرهنگی که میگه «سختی بکش»، و «دیسیپلین مهمه». دیسیپلین مهم است، اما برای چه؟ ایده مهم بودنش از کجا آمده؟ آیا این هم یکی از همان ایده‌های بهره‌وری صنعتی نیست که وارد حوزه اخلاقیات شده؟ الزاما نه! از داستانهای اسطوره‌ای قدیم درباره‌اش شنیده‌ایم. ولی خب این از همان چیزهایی بود که این ۱۰ روز طولانی که زمان در اون کش میاد بهش فکر کردم.

اولین بار شاید ۱۰ سال پیش ویپاشانا (آنطور که در هندی تلفظ میشود) به گوشم خورد و بیش از محتوا و ایده حواشی‌اش را شنیدم که برایم بیشتر زننده بود و عملا گوشِ شنیدن تجربه‌های دیگران را هم کمتر داشتم. البته که خودم هم اهلش نبودم. شعور و فهمم جور دیگری شکل گرفته. در بند تجربه‌های معنوی نیستم. مسئله‌ام نیست. آنهایی که دوزاری است که هیچ. آنهایی هم که نیست را چندان متوجه نمی‌شوم. به راستی شاید تفاوت در روایت‌هاست (narrative). ممکن است ۲ روایت هر دو یک جا را نشان دهد. ولی روش رسیدن به آن متفاوت است. دستگاه زبانی که آن روایت دارد تعیین‌کننده است و نشانی از تفکری که در بستر آن جاری شده. مثلا مرگ‌اندیش بودن مهم است و چه بسا فضیلتی گرانبهاست. اما من فکر میکنم باور داشتن به هر نوع زندگی پس از مرگ، کارما و تناسخ توجیهی است برای پذیرش مرگ. مهم اونه که بدونی جهان بی‌بنیاد و بی‌معناست و پس از مرگ همه‌چی تمام میشه و در این حال از مرگ نترسی.

اغلب کسانی که شنیدند قصد شرکت در این دوره را دارم تعجب کردند! لابد به همان دلایل بالا. ولی خب به نظرم فهم ما و دست کم من از این تکنیک این نبود که تجربه کردم. خاصیت اقتصاد بازاره که از همه چیز کالا بسازه. از فمینیسم؛ سوسیالیسم و انقلاب؛ مدیتیشن و … غیر اجتماعی-سیاسی بودن تکنیک‌های مراقبه شرقی از قضا خاصیت کالاسازی را راحتتر هم میکنه. البته این تکنیک چون ذاتا بر مبنای خیریه است قابلیت تجاری شدن پایینی داره. (هرچند در این حوزه هم ابهاماتی هست) با اینحال روند رو به رشدی را در کل جهان داره طی میکنه. طبعا در هند و نپال و آسیای شرقی و جنوبی بیش از همه طرفدار داره و اگه اشتباه ندیده باشم در تورق کتابی که سایت‌های دوره ویپاسانا در جهان را مدون کرده بوده (چاپ ۲۰۱۲) بین کشورهای توسعه‌یافته در استرالیا و نیوزلند بیش از همه طرفدار داره. سایتی که شنیده بودم در کرج هست در کتاب نبود!

سایت ویپاسانا ملبورن جای درجه یکی است. طبق احادیث و روایات سایت‌های مراقبه ویپاشانا نه باید چندان دور از شهر باشه که رفت و امد به آن دشوار باشه و نه چندان نزدیک که از شلوغی شهر متاثر بشه. این سایت در ۱ ساعتی شرق ملبورن قرار داره. در منطقه وری یالوک (Woori Yallock) و جای قشنگی است. الکس در پایان دوره میگفت یک بار رفته سایت کلکته و اونقدر تنگ و پر از جونور بوده که روز دوم فرار کرده. ثبت‌نام در ناهارخوری انجام شد که پس از آن بینش دیوار کشیدند که زن و مرد را جدا کنند. از آن ساختمان که بیرون میرفتی سمت چپ یک اتاق بود. روبرو حدود ۱۰۰ متر جلوتر بالای یک تپه یک ساختمان. طبقه پایین چند اتاق و طبقه بالا سالن مراقبه و تشکیلات و اتاق معلم و … مرتب و اصولی ساخته شده بود. من در اتاق N1 بودم که به ۶ اتاقک تقسیم شده بود. در هر اتاقک یک تخت یک نفره و تشک بود و همان اندازه کمی بیشتر فضای آزاد و یک فرش کف اتاق. در هر اتافک پرده بود. همه اتاقهای مردان در این ساختمان نبود و اتاق‌هایی دیگری در این فضای گسترده و زیبا پراکنده بود. فرض کنید جایی مثل شهرک‌های ساحلی ولی به جای ویلا اتاق‌های کوچک. (به این جاها چی میگن؟) سالن مراقبه فضای بزرگی است. سمت راست خانمها مینشستند و سمت چپ آقایان. یک دشکچه همراه با یک کوسن برای هر کس گذاشته بودند و کارت کوچکی کنار آن بود که اسمتان روی آن نوشته شده بود. هر وسیله کمکی دیگری که میگرفتی اعم از نیم صندلی برای تکیه، پتو و کوسن بیشتر همونجا میموند و سالن فقط برای مراقبه بود و کسی بهش دست نمیزد.

ویپاسانا در واقع یک تکنیک مراقبه است. (هر آنچه اینجا مینویسم آن چیزی است که در این کلاس فراگرفته‌ام و با منبع دیگری چک نکردم) هرچند که در حالت کلی‌تر به آن هنر زندگی هم گفته می‌شود. هم هنر زندگی و هم هنر مردن! در هر جلسه مراقبه اجباری (۳ ساعت در روز) صدای مرحوم گوئنکا (Goenka) پخش میشه که میگه چه باید کرد. ۳ روز اول تمرین پیش‌نیاز است. ادعای او اینه که سرچشمه بدبختی (misery) انسان درون اوست و ناشی از ۳ چیز که عامل ایجاد نابودی ذهنی (mental defilements) است:

  • ولع (carving) – به پول، کالا، موقعیت شغلی، موفقیت، دیگری و جایگاهش، سیگار، شادی، و … بطور کلی ولع به هرچیزی منفی است. و تاکید بسیار بیشتری روی آن نسبت به دوتای دیگه میکنه. این تکنیک ولع را سرچشمه زجرکشیدن میدونه.
  • نفرت (aversion) – نسبت به دیگری …
  • جهالت (ignorance) – پذیرش کورکورانه، فرقه‌گرایی دینی فرهنگی …

هدف نهایی هم پالایش ذهن و رسیدن به تعادل ذهنی است که در نهایت موجب شادی، لذت، رستگاری و رهایی است. شخصا در این حد نسبت به ادبیات پیرامون این داستان بی‌سواد بودم که فکر میکردم بودا یک آدم بوده! در حالی که بودا (که در هندی بیشتر شبیه بوته تلفظ میشه و ت در بوته چیزی بین دال و ت تلفظ میشه) لقب هر کسی است که کاملا enlightened شده باشه.

گئونکا معتقد بود که نمیشه در سطح نظری از شر این احساسات و افکار رها شد و برای رستگاری نیاز به مراقبه از طریق این تکینک داریم. چرا که ممارست در اجرای این تکنیک باعث میشه چیزهایی از سطح خودآگاه به سطح ناخودآگاه بره و اوضاع را مرتب کنه. تقریبا در خلال صبحتهاش زیرآب تمامی دیگر تکنیک‌های مراقبه و یوگا و … را هم میزنه. نمیگه چرنده. میگه خوبی‌هایی داره ولی هیچ کدوم مثل این خوب نیست. احتمالا اونا هم همین را میگن. البته این زیراب‌زنی محدود به این جور تکنیک‌ها نبود و با لحن شوخی شامل دیگر ادیان هم میشد. جابه‌جا تاکید میکرد این تکنیک و روش زندگی فرقه‌گرایانه (sectarian) نیست که خب میشه حدس زد چرا. با اینکه مخاطبش در فیلمهایی که میدیدیم اغلب غیرهندی‌ها بودند اما با وجود تعدد تکنیک‌ها، دین‌ها و مسلکهای فراوان در اون منطقه احتمالا هر کدوم میگه من بهترم و اون یکی خره. این دوره را مهدکودک میدانست و اولین قدم برای فراگیری هنر زندگی.

خلاصه ذهنی که از این طریق پالایش پیدا میکنه ۴ ویژگی داره:

  • عشق بی‌خود (selfless love)، تاکید بسیاری بر عشق بدون توقع بود.
  • شفقت (compassion)
  • شادی دلسوزانه (sympathetic joy)
  • قضاوت منصفانه / متانت (equanimity)

دیگر مفهوم کلیدی این تکنیک/فلسفه زندگی/دین مرگ‌اندیشی است. میگفت اگر طبق این دیدگاه زندگی کنید هراسی از مرگ ندارید. بدون ولع و بدون دلبستگی (attachment). هراسی از از دست دادن ندارید و …

و اما این چیزها چطور بدست میاد؟

۳ روز اول پیش‌نیاز فراگیری تکنیکه که اسمش anapana است. میری سر جات میشینی. چشمها را میبندی و بر محدوده بالای لب تا بالای بینی بر مثلثی که در این ناحیه ساخته شده تمرکز میکنی و فقط نظاره‌گر نفس کشیدن خودت میشی. هیچ چیزی نباید تصور کنی و هیچ چیزی هم نباید تکرار کنی. معقتد بود اینا برای تکنیک‌های دیگه است و کار تمرکز کردن را ساده‌تر ولی بی‌اثر میکنه. کم کم حسهایی (sensation) اینجا و آنجا چه در همین محدوده و چه در جاهای دیگه بدن ایجاد میشه. حس‌هایی مثل خارش، قلقلک، سردی، گرمی، درد و … سه هزار بار تاکید و تکرار میکنه که هر حس ممکنی میتونه ایجاد بشه. مهم اینه که اگر حسی خارج از این محدوده بود نباید محلش بذاری و اگه در همین محدوده مثلث بود باید روش تمرکز کنی. در واقع واکنشی نبودن و واکنش نشون ندادن به ولع و چیزهایی بیرون همینطوری شروع میشه. ما وقتی یه جایی‌مون میخاره خیلی ناخودآگاه میخارونیمش و خب در این تکنیک تمرین میکنی که واکنش بهش نشون ندی. در واقع این تکنیک میگه که اصلی‌ترین چیزی که ما داریم بدنمون و حسهایی است که تجربه میکنیم پس اگر تونستی آرام بشینی، حس‌هات را نظاره کنی و بهشون واکنش نشون ندی کم کم یاد میگیری که در زندگی هم نسبت به بقیه چیزها همونطوری باشی. اگر دو حس همزمان در این محدوده ایجاد شد باید بری سراغ اونی که نامحسوس (subtle) تر است. در روز سوم تمرکز تنها بین محدوه بالای لب و زیر بینی است. دانشجوهای قدیمی از ابتدا باید روی همین بخش تمرکز کنند. منم اشتباهی از ابتدا از همین منطقه شروع کردم. این بخش را هم از همه بیشتر دوست داشتم. خیلی عجیب یواش یواش حس‌ها در گوشه کنار بدن احساس میشه و بعضا یهو لبه یکی از پره‌های دماغت میخاره و خب نباید بهش واکنش نشون بدی. این تکنیک میگه که این حسها میان و میرن. مشکلات و هر چیزی هم در زندگی همینطوریه میاد و میره. که بهش میگه آنیچا (anicha) که یعنی «این نیز بگذرد». در واقع هنر زندگی اینه که بفهمی این نیز بگذرد.

روز چهارم تکنیک اصلی یا همون ویپاشانا یاد داده میشه. در مرحله قبلی مراقبه مُجازی که تکون بخوری. خستگی پاها را درکنی و … اما هنگام ویپاشانا نه. از زمانی که چشمها را بستی و نشستی (میتونه چهارزانو باشه یا دوزانو. هرجور که راحتی. فقط نباید ولو باشی. در واقع کمر و گردن باید راست باشه) یک ساعت نباید تکون بخوری تا عزم خودت را آزمایش کنی. بستگی به میزان جنب جوشی که عموما دارید و انعطاف بدنی، اینکه هنگام نشستن چقدر قوز میکنید و کلا چقدر به روی زمین نشستن عادت دارید درجه متفاوتی از سختی را هر کسی تجربه میکنه. در اولین جلسه از فراگیری این تکنیک که تنها دفعه‌ای بود که باید ۲ ساعت بدون حرکت می‌نشستی (بعد از این هر بار یک ساعت بود) از یک جایی متوجه شدم که اشک از صورتم میاد. از شدت درد. احساس میکردم کسی یک پیچ گذاشته در بخش پایینی ماهیچه ذوزنقه‌ای پشتم کنار ستون مهره‌ها، یه ذره پایینتر از جایی که اصفهانی‌ها بهش میگن گُرده، و آروم داره پیچ را میده تو. البته این تنها پیچ نبود ولی خب این از بقیه بزرگتر بود. از کمر به پایین هم کلا خواب رفته بود. احساس خواب رفتگی پاهام عموما بعد از ۱۰ دقیقه شروع میشد و وقتی کمی موفق میشدم که به رادیو همیشه روشن درون کله‌ام بگم خفه و تمرکز کنم باعث میشد یهو تعادلم برای یک آن بهم بخوره و دوباره خودم را کمی بدم جلو. در همان چند ثانیه حس عجیبی بود انگار که در همان چند ثانیه مغز اندازه چند ساعت استراحت میکنه. گردنم هم در روز ۴ و ۵ بعد از هر جلسه خیلی درد میگرفت. تمام اینها بعد از ۲-۳ روز خیلی بهتر میشه که خب طبیعی است.

حالا وقتی چشمها را میبندی و مینشینی از فرق سرت باید شروع کنی و برسی به انگشتهای پا. تک تک اعضای بدن را باید از نظر بگذرونی و روش تمرکز کنی. با هر ترتیبی که دوست داشتی. اما ترتیب مشخص. مثلا اول از سر شروع کنی و بعد صورت. از گردن به پایین. بعد دستها . بعد پاها، بعد پشت و کمر مثلا. اگر در این مسیر مرتب حسی ایجاد شد روش تمرکز کنی آن هم در کمال خودداری و خونسردی (equanimously) اگر هم در مسیر حرکتت نبود که هیچ، بهش توجه نکنی. و خب اتفاق هم می‌افتد. مثلا من از سر شروع میکردم. فرق سرم اغلب خیلی سریع یک حسی درش ایجاد میشد. کف سر هم همینطور. انگار کسی دستش را روی سرم گذاشته و تکون میده. از اینکه به گونه میرسیدم و حسی درش ایجاد میشد اولین بار تعجب کردم. کمی داغ شد. کتف راستم هم خیلی سریع حس‌دار میشد. بازوی راستم اغلب کمی بیرونش داغ بود اما درونش خنک. انگار که دور استخوان خنک بشه بیرونش داغ بشه. مثل حالتهایی که تب و لرز میکنی… در دو روز اول پاهام کلا خواب میرفت که خودش البته حسی است. نکته مهم اینه که حتی نباید ولع و خواست این حسها را در هم بدن داشته باشید. هر حسی اگر ایجاد شد که شد اگر نشد که هیچ. میگذری و میری و دوباره بهش برمیگردی. دوباره برمیگردی. دوباره تمرین میکنی. بدون اینکه چیزی را زوری بخواهی. بدون اینکه چیزی را تقاضا کنی. بدون اینکه ناامید یا خوشحال بشی از اینکه حسی ایجاد شد یا نشد. فقط نظاره میکنی و دوباره برمیگردی. دوباره برمیگردی. دوباره برمیگردی.

از روز هفتم میگوید که سعی کنید یک جریانی را در کل بدنتان احساس کنید. و هر عضوی از بدن که جا موند جداگانه روش تمرکز کنی. روز نهم هم بخش پایانی تکنیک را گفت که اسمش بود Metta. بعد از اینکه یک ساعت تمام شد. میتونی کمی راحتتر بشینی و چند دقیقه دعا کنی. دعا میکنی به همه بشر که خوب باشند و خوشحال باشند و اینا.

این ۱۰ روز چطور گذشت

قبل از اولین روز ثبت نام انجام میشه و باید ساعت ۳:۳۰ اونجا میبودیم. یک فرم پر میکنی و قول میدی که چیزی را نمیکُشی، دروغ نمیگی و هیچگونه عمل جنسی انجام نمیدی. و خب دو مورد اول که شامل رژیم گیاه‌خواری است لازمه تمرین این تکنیک برای همیشه است. شاگردهای قدیمی‌تر ظاهرا روی تخت هم نباید میخوابیدند! پرهیزهای این شکلی را البته در وب‌سایت هم نوشته و در ایمیل‌های رد و بدل شده موقع ثبت‌نام هم. مینوسی وضعیت مشروب و مخدرجاتت چطوره و لزومی به پرهیز از حقیقت‌گویی نیست… بعد از ثبت نام، وِندی (wendy) که این محل را در اختیار این داستان قرار داده و مدیر خانمها بود مجددا قوانین را دوره کرد با کمی شوخ‌طبعی.

۱۴ مارس ساعت ۵ دیگه ثبت نام هم تمام شده بود و یک مراقبه‌ای هم فکر کنم! انجام شد و رفتیم در اتاق‌هامان. دوره رسما از صبح ۱۵ مارس شروع شد. شب اول همینطور که روی تخت دراز کشیده بودم با خودم فکر میکردم این ۱۰ روز هیچ وقت تموم نمیشه. این همه از صبح گذشته و تازه ساعت ۶ عصره! چه غلطی کنم؟

روز دوم بهتر شد. البته هر روز احساس و فکرهای متفاوتی داشتم. نسبت به خودم، به این کلاس، به چیزهایی که شنیده بودم شب قبل. به چیزهایی که به آن فکر میکردم و رادیو دائم کار میکرد. آنقدر وقت زیاده و زمان کش میاد که میتونید چند بار از ابتدا زندگی را مرور کنید. احساس اینکه من اینجا چه غلطی میکنم روز سوم رفت. و پسر کناری‌ام قاطی کرد.

در اتاقک کناری من پسری بود از بومی‌های استرالیا با ریش بلند و موهای کوتاه. لباسهای معرکه‌ای میپوشید همه مزین به نقش‌ و نگارهایی که مخصوص بومی‌هاست. شبها در خواب چیزهایی میگفت به زبان خودشان که قابل فهم نبود. از روز دوم قاطی کرد. روز سوم حس میکردم داره خل میشه. حوالی ظهر روی تخت دراز کشیده بودم که شاید در یک ساعت ۷-۸ بار از اتاق رفت بیرون و برگشت و هر بار در را ول میکرد و بنگ! و من فکر میکردم این را چی کارش کنم در این ۱۰ روز. رفتم بیرون سر و گوشی آب بدم ببینم چی کار داره میکنه. دیدم چند تا لباس شسته و روی بند اویزون کرده و هر بار میره بیرون جای اینها را روی بند عوض میکنه. کف کرده بود رسما! سمت راستی‌ام هر بار که آب میخورد کلی صدا تولید میکرد. یک بطری پلاستیکی داشت و برای هر قلپ آب کلی فشارش میداد و بعد از هر قلپ هم یک آه بلند میکشید (و من که در دل میگفتم زهرمار!) و سمت چپی هم که اینجوری رد داده بود. خودم هم کف کرده بودم. خلاصه فکر کردم اگر بهتر نشد برم درخواست کنم جای اتاقم را عوض کنند. بعد هی فکر میکردم که خب اینم بخشی از شرایطه و خیر سرم دارم همون چیزهای بالا را تمرین میکنم و چشمم کور باید تحمل کنم. متاسفانه روز چهارم ساعت ۱۱ وسایل را جمع کرد و رفت. روز قبل اعصابم را ترکونده بود ولی دلم سوخت. میتونم حدس بزنم کسی که میبره و میره احساس سرشکستگی میکنه. پدرو هم قبل از دوره بهم گفته بود که دفعه قبل روز چهارم بریده و رفته. روز آخر فهمیدم یکی از هم بین خانمها دوره را ترک کرده اما نفهمیدم روز چندم.

از روز چهارم تا هفتم سریع‌تر گذشت. اما روز هفتم حوصله‌ام شروع به سر رفتن کرد. دیگه چیزی در سرم نبود که بهش فکر نکرده باشم و رادیو هم چندان برنامه بامحتوایی تولید نمیکرد. روز هشتم بدتر شد و روز نهم تسلیم شدم. روز نهم حالم از صدای گئونکا و مراقبه و هر چی تمرکز بود بهم میخورد. از روز هشتم فکر میکردم مغزم اونقدر هیچی بهش نرسیده داره تحلیل میره.

روز دهم از ساعت ۱۰ سکوت نجیب (noble silence) تموم میشه. وقت برای حرف زدن زیاد بود. حرفها اغلب کلیشه‌ای و تکراری. تقریبا همه اول سوال میکردند که دوره چطور بود؟ تجربه‌ات چطور بود؟ و … من بیش از همه با پدرو حرف زدم (یعنی اون با من بیشتر حرف زد) و با چند نفری هم هیچ. از بین خانمها هم چند نفر. استفنی دفعه اولش بود که آمده بود. کلا مراقبه دوست داشت و گفت یک کارهایی میکرده خودش ولی هیچ وقت در کلاس نبوده. گفت ۳ روز دیگه میخواد بره فستیوال کانفست (confest) و من دوست دارم که برم؟ که من گفتم تا حالا غیر از فستیوال فیلم که اونم چندان فستیوال محسوب نمیشه تجربه‌ای ندارم. پاسخ ناامیدکننده‌ای داده بود. دومی هم یک دافی بود که در روز یازدهم داشتم با الکس حرف میزد که اومد هردومون را خفت کرد. نمیدونم از کجاش دراورد که من دیدم تو فلان موقع داشتی میخندیدی. به چی میخندیدی؟ گفتم یادم نیست ولی لابد به گوئنکا. تو چطور در تاریکی دیدی؟ گفت به چیش میخندیدی؟ گفتم به اینکه مثل آخوندها حرف میزد. حرف بدی زده بودم. خلاصه در اون هیری ویری که ناتالی منتظر بود با من تا جایی بیاد و من در حال خدافزی، اسم ۲-۳ تا کتاب را نوشت روی یک تکه کاغذ که من بخونم ایمانم قوی بشه. خودش هم یکی از افرادی بود که نمیدونم در جامعه متعالی (transcendental) ملبورن یا همچین چیزی مسئول برگزای ایونتها و … بود. این داف محترم البته از روز اول جلب توجه کرد. چون دیر رسید. با کفش پاشنه بلند اومده بود و یک چمدون که برای یک ماه سفر کافی بود را روی زمین میکشید. در روز اخر میگفت ۲ بار به خاطر لباسهام بهم تذکر دادند. یکیش خیلی باز بوده و اینکه گفتن چرا اینقدر رنگهای تند آوردی و اینا حواس آدمها را پرت میکنه.

در همین روز دیدیم که یکسری پوستر و اطلاعات زده‌اند در و دیوار. کاشف به عمل آمد که حاجی گوئنکا یک فقره در سازمان ملل و یک فقره در کنفرانس داووس هم رفته حرف زده. و خب اینجا بود که کاربست سیاسی ماجرا مشخصتر شد. فارغ از اینکه با چه نیتی این کار را کرده. پیامی که در طول این دوره بارها و بارها تکرار میشه پذیرش وضع موجوده (accept the reality as it is). البته در ابتدا یعنی اینکه اگر حسی اومد روش تمرکز کن اگر نیومد تلاش نکن که حسی در خودت ایجاد کنی. واقعیت بدنت و حسها را بپذیر. اما این جمله چون شعاری جابه‌جا و در جاهای دیگه هم تکرار میشه و حتما در بین شیادان کنفرانس داووس هم تکرار شده. هر بار که این جمله را میگفت من فکر میکردم شاید یکی از مجموعه دلایلی که در هند بیش از توالت تمیز به تلفن همراه دسترسی دارند مجموعه‌ای از همین تفکراته. نوع رقت‌انگیز دیگری از این نوع پذیرش را هم در سفر بالی از یک راهنما شنیده بودم. تفکری که از قضا امروز خیلی باب میل جریان اصلی است. نیکل آشف در کتابش خیلی خوب این داستان را باز میکنه. اگر داری زیر کار بی معنی و تمام وقت در ساختمانهای اداری زشت و پشت کامپیوتر نابود میشی و برای اینکه قسط خونه‌ات را بدی هرگز نمیتونی این وضع را ترک کنی و در نتیجه احساس رضایت از زندگی نداری تقصیر خودته. دیدت به زندگی را باید عوض کنی. و از شو تلویزیونی اپرا تا مجله‌های سلامتی همه در این راستا به تو کمک میکنند. در تمام طول دوره و منبرهای شبانه تنها یک بار از کلمه «مسئولیت» استفاده کرد. اون هم برای یک موقعیت پیش پا افتاده. شب نهم مثالی زد که مثل تیر خلاص بود. گفت اگر میبینی خیابانی پر از آشغاله و تو پا برهنه کفش بپوش و راه خودت را برو. ویپاشانا همون کفشی است که می‌پوشی!

دومین ضدحال اونجا بود که فهمیدم این تکنیک را در زندان هم اموزش میدهند تا مثلا کسی که قراره اعدام بشه راحتتر بمیره. یا مثلا کسی که حبس ابد داره راحتتر زندان را تحمل کنه و لابد فکر کنه اصلا چقدر همه چیز خوبه و خوشبخته. در نیوساوت‌ولز استرالیا هم به نظرشون در کاهش خشونت زندانی‌ها تاثیر داشته و دارن این تکنیک را از یک سالی آموزش میدن.

زمان‌بندی برنامه هر روز به شرح زیره:

۴ – زنگ بیدارباش

۴ تا ۶:۳۰ – مراقبه (در اتاق خودت یا سالن)

۶:۳۰ تا ۷:۱۵ – صبحانه

۷:۱۵ تا ۸ – استراحت

۸ تا ۹ – مراقبه در سالن (حضور همه اجباری است. اگر غایب باشی مدیر میاد دنبالت.)

۹ که تموم میشد چارلی (آقا معلم) میگفت کمی استراحت کنید و برای راهنمایی‌های بعدی (further instraction) به سالن برگردین. و وقتی برای راهنمایی‌هایی بعدی برمیگشتی و مینشستی. صدای گوئنکا بود که میگفت دوباره شروع کنید! بعد چارلی میگفت میتونید ایجا بمونید یا برید در اتاقتون. یک روز در میان هم صدامون میکرد جلو که ببینه میزونیم یا نه. سوالی چیزی داریم بپرسیم. سوال از معلم البته هر روز ساعت ۱۲ و هر شب بین ۹ تا ۹:۳۰ هم ممکنه.

پس تا ۱۱ میشد مراقبه در سالن یا اتاق

۱۱ تا ۱۲ – ناهار

۱۲ تا ۱ – استراحت

۱ تا ۲:۳۰ – مراقبه (در اتاق خودت یا سالن)

۲:۳۰ تا ۳:۳۰ – مراقبه در سالن (اجباری)

دوباره همان داستان صبح

۵ تا ۶ شام (برای دانشجویان جدید دو میوه به همراه چای/قهوه/دم‌نوش. برای قدیمی‌ها فقط آب و لیمو و زنجفیل)

۶ تا ۷ – مراقبه (در اتاق خودت یا سالن)

۷ تا ۸:۱۵ منبر رفتن گئونکا که اسمش را گذاشته بودند discourse

۸:۱۵ تا ۹ – مراقبه در سالن

۹:۳۰ – خاموشی

اغلب افراد وقتی از شرایط این دوره باخبر میشن یا وقتی بعد از اون تجربه‌شون را بیان میکنند از اینکه دو وعده فقط غذا میخورند آن هم گیاهی و اینکه نباید حرف بزنند شکایت میکنند. برای من هیچ کدام مشکل نبود. در واقع روزمره من اغلب همینطوریه. سخت‌ترین بخش برنامه روزانه برای من نشستن پای منبر گوئنکا بود. بعد از یک ساعت مراقبه که میخواهی استراحت کنی باید دوباره مینشستی روی زمین و به حرفهای او گوش میکردی. فیلمها از یکی از کلاسهای او در سال ۱۹۹۱ که به نظر در امریکا بود پخش میشد. بقیه دستورالعمل‌های مراقبه هم با صدای او بود و معلم تنها چند کلمه هر روز حرف میزد: چند دقیقه استراحت کنید و برگردین به سالن. و سوالات را جواب میداد. مثل آخوند/کشیش یا رهبران فرقه‌های مذهبی حرف میزد. با ذهنیتی عهد عتیق و پیشامدرن. دوغ و دوشاب را بهم می‌بافت. یک بخشی از فلسفه و ایده ویپاسانا میگفت و مخلوطی از اندرزهای کهن که احتمالا در تمام فرهنگها پیدا میشه: خوب باشید، طمع‌کار نباشید، دروغ نگین، مال‌دوست نباشید و … بعد شروع میکرد به مثال زدن. سخنران خوبی بود و بی وقفه و بدون تپق حرف میزد و خوشمزگی‌هاش طبق واکنش حضار بیشتر باب میل خانمها بود. علم غربی را تحقیر میکرد و هر از گاهی مثالی میزد از یک دانشگاه آمریکایی که فلان استادش آمده این تکنیک را یاد گرفته و متحول شده. و از اونجایی که هر شب ۱ ساعت و ربع وراجی میکرد از یک جایی واقعا تحملش سخت میشد. زمان این منبرها هم جالب طراحی شده. در اون سکوت وقتی کسی حرف میزنه میزان پذیرش به نظرم بالاتر میره. تمام حرفهای ۱۰ شبش که در ۱۲ ساعت بیان شد در یک ساعت قابل گفتن بود و بقیه ماجرا تکرار بود. البته از یک جهت شاید بد نبود. امروز در فضای غالب ساده‌زیستی ارزش نیست و خب برای خیلی از کسانی که سالها بود مشغول این تکنیک هستند و به وضوح در همان مکان هم ساده‌زیست نبودند شاید تکرار این حرفها میتونه مفید هم باشه. اما در خلال تکرار همین نصایح، همان عنصر خطرناک پذیرش نیز جابه‌جا تکرار میشد. در واقع این جمله که «واقعیت را همانطور که هست بپذیر» آنقدر تکرار میشه که از سطح تکنیک فراتر میره و به نظرم تبدیل به نوعی جهان‌بینی میشه. طبعا در خیلی جاها ممکنه کمک کنه ولی با توجه به روندی که این روزها وجود داره ایده خطرناکی است. قطعا منشا برخی زجرها درونی است. اما منشا خیلی هم بیرونی است. تفکری که خودش را هنر زندگی میدونه در خصوص نحوه و بصیرت مورد نیاز برای تشخیص منبع بدبختی‌ها ایده‌ای نداره و به اشتباه همه را درونی میدونه!

نمای سالن مراقبه

آدمها 

در اون روزها آنقدر ذهنم وقتی آزاد داشت که در معدود فرصتهای ممکن به برخی آدمها زیاد نگاه میکردم. برایشان اسم میگذاشتم و در جزییات رفتارشون دقیق میشدم. شنیدم که یکی دو نفر دیگر هم چنین میکرده‌اند.

قبل از ثبت‌نام با اَلِب (Aleb) حرف میزدم. جوانی قد بلند با موی کوتاه و ریش ۳-۴ سانتی وز وزی. پر مو؛ سر و گردن. یک تی شرت شل مشکی تنش بود و یک شلوار گرمکن و هودی زیپ‌دار. شوارش هم خیلی شل و ول بود و معمولا همیشه چند سانتی پایینتر از جایی که باید باشه. در طول ۱۰ روز ۲ بار تیشرتش را عوض کرد و هودی‌اش از بس چرک بود خاکستری‌اش به مشکی میزد. از یک فستیوال خفن! موسیقی برگشته بود. پارسال همین موقع اولین بار در این دوره شرکت کرده بود. آخرین جوینتش را پیش از کلاس خاموش کرده بود و قرار بود بعد از این کلاس با گروهی هیپی بروند چند روزی گردش. داشت از پرهیز من که برای سختی نکشیدن از یک هفته قبل حدودا سیگار نکشیده بودم کف میکرد که مونک اعظم (اسمی بود که بعدا روی اون گذاشتم و یادم رفت نامش را بپرسم آخر) آمد کنارمان. ۲۷ سال پیش اولین بار در این دوره شرکت کرده بود. زمانی که در یک گروه راک گیتار میزده و غرق در الکل و مخدر بوده و یک شب کسی روی شقیقه‌اش تفنگ گذاشته. زندگی‌اش جور دیگری شده بود. میگفت همان موقع باید مرده بودم. طبعا خیلی چیزها میتونه به یک فرد در بحران کمک کنه. ولی خب شاید با توجه به موقعیت، ترجیح میداد روایت خودش را مبتنی بر این داستان تعریف کنه. سالی بیش از یک بار در این دوره شرکت میکرد و نوامبر گذشته ۳۰ روزه‌اش را در شمال تایلند گذرانده بود. در جلسات مراقبه از پشت نگاهش میکردم. استوار مینشست. زیر پای چپش پتویی میگذاشت که کمی بیاد بالاتر. اولین کسی بود که حتی متفاوت راه میرفت. آرام و از ته گلو حرف میزد. و در چشمانت زل میزد. انگار حرفهاش از ته چشمهاش می‌اومد. لاغر بود. عینک بدون فریم داشت و شیشه‌اش برق میزد. صورت و سر را با هم کامل میتراشید. تیشرت نخی‌اش را برعکس میپوشید که درز لباس هم حس خارجی روی بدن نگذازد. از جایی حرف میزد که مجالی برای ادا نبود.

سمت چپ مونک اعظم مردی مینشست که اسمش را نفهیدم و اسم جدی هم برایش نذاشته بودم. کمی شبیه روح بود. سبک بود انگار. روز اول به ثبت‌نام کمک میکرد ولی بعد سریع به دانشجویان پیوست. چشمهاش همیشه نیمه‌باز بود و در غذاخوری روبروی دیوار مینشست و بعد از ناهار میرفت در فضای سبز راه میرفت. البته مونک اعظم هم اغلب بعد از غذا یک مسیر مشخص را راه میرفت. وقتی ۲-۳ نفر پشت هم اینکار را میکردند یاد نقاشی حیاط زندان (prison courtyard) ونگوگ می‌افتادم. روزی ناگهان یادم افتاد که کوبریک در پرتقال کوکی این نقاشی را بازسازی کرده، چیزی که تا حالا بهش فکر نکرده بودم. حالا مطمئن هم نیستم منظورش همین بوده باشه ولی دیروز که با فیلم چک کردم به نظرم بیراه نبود.

برای نفر سوم ردیف اول هم اسمی نداشتم. از باسابقه‌ها بود. استوار و بدون قوز می‌نشست. تنها کسی بود که از هیچ تشکچه یا پتویی استفاده نمیکرد. او هم لباسش را برعکس میپوشید. برخی اوقات میرفت در سلولهای مخصوصی که کنار سالن بود مراقبه میکرد و روز آخر هم اصلا در جمع نیومد و سکوتش را نشکست.

ردیف دوم

یک جایی در روز دهم الب آمد جلو و پیگیر شد که دوره چطور بود. کمی حرف زدیم. یک جایی حرف فیلم شد و گفت فیلم خوب نیست. سینماتک را بهش معرفی کردم. گفت کمدی فستیوال میایی. گفتم نه. اول اینکه زیاد پیش میاد که نمیفهمم طرف چی میگه به خاطر زبانم. دوم اینکه میفهمم ولی به یک چیزی ربط داره که من ازش بی‌خبرم و برام خنده‌دار نیست. سوم اینکه اینا اغلب با موضوعات سکسیستی شوخی میکنند که من بدم میاد یا با مذهب که دغدغه من نیست و برام جالب هم نیست و خلاصه حوصله ندارم. یکی دو نفر را معرفی کرد که به نظرش هنرشان جهانی است. ولی یادداشت نکردم و یادم رفت.

کریس هم در روز آخر چندان در جمع نبود. تمام دوره یک شوار ورزشی، یک بلوز و یک بادگیر تنش بود با دمپایی. او هم سبک بود. خیلی آروم راه نمیرفت. ولی راه رفتنش چندان توجهی جلب نمیکرد. موهای بلندی داشت که تا کمرش میرسید و دمب اسبی می‌بست. از اونجایی که بنا به چهره اهل شرق آسیا بود من را یاد استادان هنرهای رزمی می‌انداخت.

سه ردیف اول دانشجویان قدیمی بودند.

اَدِم (adam) بیش از هر چیز جذاب بود. لاغر و قد بلند. به قول خودش یک گرم چربی نداشت. موهای وسط سرش ریخته بود و کل سرش را می‌تراشید. در اون روزها نتراشیده بود و موها جوانه زده بود. ریش داشت. بخشی که ریش پروفسوری محسوب میشه کمی بلندتر از بقیه جاها بود. و رنگش به قرمز و مسی میزد (ناگفته نمونه که به نظرم جینجرها در طیف وسیعی به لحاظ زیبایی جذابند). صورت استخوانی و زیبا. اغلب کلاه سرش بود. یا یک کلاه گپ رنگ و رو رفته ناسا یا کلاه پشمی که خیلی میکشیدش پایین که با کسی چشم در چشم نشه. روز آخر که چشهماش را دیدم سرشار از هوش بود. یکی دو چیز گفت که هوش چشمهایش کمتر شد (مثلا میگفت هوس مرغ سوخاری کردم. گفتم مگه گیاه‌خواری نیستی. چون گفته بود از پارسال هر روز مراقبه میکنه. گفت بوکس کار میکنه و نیاز به پروتئین داره و یک مرغ سوخاری ۳ دلاری از هر پروتئین گیاهی ارزون‌تره! البته سعی میکنه اونهایی را بخره که در محیط آزاد رشد کرده و سر بریده شده‌اند. خب این دو حرف با هم نمیخونه!) بازو و ساعد کشیده. شانه‌ها و پشت فراخ و زیبا. خوشبختانه در دید من بود و در تمام زمانهای قبل و بعد از مراقبه یکی دو دقیقه بهش نگاه میکردم. زیاد تماشاش کردم. به نظرم مثل سرو بود. زیبا راه میرفت. زیبا می‌نشست و اگر داستان مختلط بود احتمالا اولین عامل حواس پرتی. در همان چند ساعتی که فرصت بود بین دخترها جولان میداد. با اون دافی که ما رو خفت کرده بود جوری حرف میزد که تمام چرندیاتش جنبه الاهیاتی پیدا کرده بود. شیرین‌زبانی در حد اعلا. در گپ و گفت که اطلاعات رد و بدل شد فهمیدم که دکترا فیزیک داره. تا پارسال در یک شرکتی کار میکرده و پول خوبی هم درمی‌آورده. ولی دوست نداشته کارش و ناراحت بوده. استفعا میده با پولی که داشته میره سفر. بیشترین اقامتش در کلمبیا بود که اسپانیایی یاد گرفته بود با ژولیان میتونست کمی اسپانیایی حرف بزنه. در ویتنام ناجور خفتش کرده بودند و به خاطر یک غذا و ۴ تا مشروب و جوینت ۸۰۰ دلار تیغش زده بودند. اگر نمیداده چاقو میخورده. بعد از سفر برمیگرده به دانشگاه برای تحقیق و مثل بی‌خانمان‌ها زندگی میکنه. در چیزی شبیه چادر. روی سخنش من نبودم و این تیکه را از دست دادم و یادم رفت بپرسم. طوری که برای دستشویی و حمام باید بره چندین متر اونطرفتر به قول خودش در یک محل عمومی. جایی در belgrave. میگفت یک کلبه در هم جایی در جنگل داره. ولی دیگه خیلی از دانشگاه دور میشه و کمتر میره اونجا. میگفت دوستان ایرانی زیادی داره و غذاهای ایرانی را خیلی دوست داره. دوست داره یک بار بره ایران سفر. پرسید امنه؟ گفتم بله. کمی از قوانین و ممنوعیت الکل و اینا حرف زدیم. گفت تریاک راحت گیر میاد؟ گفتم نباید سخت باشه ولی من بی‌خبرم. پر حرف بود و به اینکه دوستان زیادی داره چند بار اشاره کرد. عالمی را روی انگشت می‌چرخاند. اونقدری که فکر میکردم اورژینال نبود. در واقع خیلی کمتر. چرند هم بعضا میگفت. ولی همین هم برای دلبری از ملتی کافی بود.

سمت چپ او: اسمش را متوجه نشدم. پیش از ثبت‌نام داشت برای کسی تعریف میکرد که اولین بار که در این دوره شرکت کرده یک سال گوشت و مشروب نخورده و چقدر از خودش راضی بوده. بعد تا خواسته لب به شراب بزنه خوشش نیومده اما در نهایت خورده و در حیرت بود که چقدر بدن سریع عادت میکنه. فکر کنم مسن‌ترین شرکت‌کننده بود. یک جا خفتم کرد. گفت یک دوست ایرانی داشته در ادلاید و روزی او را برده جایی که درویش‌های صوفی رقص سماع میکردند. گفتم بله ولی من سرم نمیشه. بعد شروع کرد در مورد دین بودیسم تبلیغ کردن که چه مرکز قشنگ و باصفایی در ملبورن داره و حتما باید بری و من و پارتنرم زیاد میریم که خوشبختانه زنگ شام خورد و من پیچیدم.

ردیف سوم

اسمش را گذاشته بودم mr cool. البته اسم دقیقی نبود. بسیار آرام بود. انگار بیشترین آرامش ممکن را داره. دو تا شلوار پیاده‌روی (hiking) خنک داشت که هر کدوم را نصف روزها پوشید و ۲-۳ تا تیشرت نخی نازک H&M و یک بادگیر قرمز. موهای بلوند به بلندی تا پایین گردن که یک تکه‌اش را بالا میبست و بقیه گردنش را میگرفت. خیلی راحت می‌نشست. حتی زمان‌های استراحت هم میدیدی چهارزانو نشسته. بهش گفتم من ۳ دور دور خودم میپیچیدم که ۱ ساعت چهارزانو بشینم تو زمان‌های استراحتت هم چهارزانو مینشستی. خوش به حالت. اسمش را گفت ولی الان یادم رفته. اهل اسرائیل بود و با ویزای کار و تعطیلات (work & holiday) اومده بود ملبورن. تا فهمید از ایرانم آهی بلند از سر تاسف کشید که چرا نمیتونه به ایران سفر کنه. گفتم بد وضعیه. سر میز بودم که آیدَن بهم گفت او از طریق آزمایش بالینی (clinical trial) پول درمیاره. گفتم اینکه میگی چی هست؟ گفت یعنی اینکه شرکتهای دارویی در مرحله آخر تست دارو و پیش از عرضه محصول به بازار نیاز به تست دارو روی انسان دارند. آدمها میرن و تست روشون انجام میشه. هی تاکید میکرد که خیلی خوب پولی توش هست. پرسیدم گفت آره. فکر کردم سرکارم گذاشتند. ولی جدی بود. گفتم حالا از پول گنده یعنی چقدر مثلا. گفت آخرین بار ۱۰ روز در بیمارستان بودم و ۲۵۰۰ دلار گرفتم. میگفت برای کسی که مثلا با کوله سفر میکنه راه خیلی خوبیه برای پول دراوردن. از تفاوت پروتکل‌های کشورهای مختلف میگفت. اینکه هرچه سختگیری دولت بیشتر باشه خطر ماجرا کمتره و اینکه پارسال در یکی از تستها در فرانسه هر ۶ داوطلب مرده‌اند.

الکس، حدودا ۳۵ ساله به نظرم خیلی تو قیافه بود. همه‌اش انگار به یک دوردستی خیره بود. (البته به دوردست خیره شدن عمومیت داشت خصوصا بین قدیمی‌ها. ما جدیدها کم یول نمیزدیم.) یک هودی هم همیشه تنش بود که پشتش یک خانمی با لباس دکلته آبی یک خورشید در دست راستش بود و یک ماه در دست چپ و یک قلب مثل اون قلب که در فیلم «مادر» آرانوفسکی افتاد شکست وسطش سینه‌اش. و دود از این ور اون ورش هوا بود. روز آخر یک خانمی متوجه یک لگویی در لباسش شد که نمیدونم لوگوی چی بود و اومد و دو ساعتی با هم حرف زدند. وقتی باهاش حرف میزدی احساس نمیکردی تو قیافه است. در تیف (Tafe) طراحی بازی‌های کامپیوتری درس میداد که درست نفهمیدم یعنی چی. آرزو داشت یک بازی کامپیوتری طراحی بکنه برای گروه سنی ۱۶ تا ۲۶ سال که ال و بل باشه چیزی در فضای فیلم ماتریکس و یکی دو فیلم دیگه که گفت و من ندیده بودم. الان هم داشت یک رمان مینوشت. در واقع میخواست اول رمان را بنویسه بعد بازی را بر اساس اون طراحی کنه. شاید باید زودتر میگفتم که از ژانر علمی تخیلی خوشم نمیاد. اهل جنوب غربی انگلیس بود ولی میگفت به ۴-۵ زبون یک چیزهای اندکی هم بلده. چند کلمه فارسی ساده هم از من پرسید. منطقه خودشون سالهاست تیمی در لیگ برتر نداره و وقتی نوجوان بوده از لیورپول خوشش می‌اومده. از ۵ سال پیش که استرالیا اومده بود دیگه فوتبال را هم خیلی پیگیری نمیکرد.

کنار او مردی می‌نشست حداکثر ۴۰ ساله که اسمش را گذاشته بودم Mr. Brown تمام لباسهایی که میپوشید قهوه‌ای و طیفی از رنگهای نزدیک به آن بود. یکی دو بار هم بیشتر لباس عوض نکرد. پیراهن دومی که به تن کرد پشتش یک علامت هُرس (Horus) داشت که با نقشی دیگری درآمیخته بود. جاهای دیگرش هم مثل وصله نقش و نگار دیگر. برخی اوقات مراقبه که تموم میشد در فضا آزاد بپر بپر میکرد. یک روز هم یک پر گذاشته بود کنار گوشش. شلوارهاش خیلی بهش گشاد بودن و چون لاغر بود دوتای خودش در هر شلوار جا میشد. چهره‌اش برای بازی در نقش مسیح فوق‌العاده بود. موهای فرفری داشت و یک ریش نه چندان بلند. در ماشینش میخوابید. یک ماشین استیشن آبی قدیمی ولی تمیز داشت که پایین تپه پارک کرده بود. شبها پشت اون میخوابید. زیر کونش هم یک mobile meditator داشت که بادش میکرد. یکی دو شب وقتی به سمت دستشویی میرفتم دیدم چراغ کوچکی پایین تپه در ماشینش روشنه. فکر کردم داره دلکش یا لوییس آرمسترانگ گوش میده. روز دهم به دلیلی که نفهمیدم دیگه از ظهر به بعد نبود.

ردیف چهارم

پدرو، ۴ سال از من بزرگتر بود و اهل پرتغال. از ۱۰ سالگی اینجا بزرگ شده بود. باباش کمونیست بوده. تایپیست بوده و میفهمه که استرالیا نقاش نیاز داره. خلاصه یک مدرکی جور میکنه و میان اینجا. ۱ ماه پیش هم ول کرده بود و برگشته بود پرتغال. میگفت نمیدونیم چرا. ۳ تا دختر داشت. یکی از خواهران زنش هم ۳ تا دختر. ۲ تا هم خواهر داشت. میگفت بین زنها گیر افتادم. کلا غیر از خودش در تمام خانواده ۳ تا مرد وجود داشت. خواهر زن کوچکترش هم از همسرش جدا شده بوده و وقتی فهمید منم از همسرم جدا شدم نظرش این بود که یک قراری بذاره و ما را با هم آشنا کنه. چند دقیقه‌ای طول کشید تا منصرفش کردم. در یک شرکت که کار کابل‌کشی برق و اینا انجام میدادن کار میکرده و خیلی کارش را دوست داشته در واقع اونجا یک دوره آموزشی ۴ ساله داشته اولش ولی حقوق هم میگرفتند حین درس و کار. در اواسط درس افسردگی و اضطراب میگیره. ول میکنه و کمی هندی‌من میشه. الان هم یک کار کارگری ساده میکرد که سربسته گفت. مشکل از سر و روی زندگیش چند سالی باریده بود. از مریضی دخترهای قد و نیم قد تا افسردگی خودش و بی پولی.

آیدن، حدودا ۳۰ ساله لوس جمع بود. هم‌اتاقی من بود و اتاقکش سمت راست من. سمت چپ همان پسری بود که روز چهارم رفت. از این هیکلی‌ها بود. خیلی گنده نبود ولی اونقدر وزنه زده بود که قناس بشه. پاهاش اصلا بسته نمیشد و یک کوه عظیمی از بالشتک و پتو دور خودش میچید. آب خوردنش هم که هیچی! بعد دوره چنان حرف میزد که انگار در حد یک پیغمبری چیزی تجربه معنوی کسب کرده. میگفت زانوی چند ماه پیش عمل کرده‌اش که خیلی نگرانش بوده قبل از دوره اصلا خوب شده! خودش هم مربی بدنسازی بود و باشگاه هم برای خودش بود. کودن بود کم و بیش. فوتبال سالنی بازی میکرد اما متاسفانه طبق روند رایج به فوتبال میگفت ساکر که همواره باعث تاسفه.

ژولیان، هم در اتاق ما بود. اهل کلمیبا بود. تایلند و مالزی و ویتنام را قبل از استرالیا دیده بود. که فکر میکرد اینا در خاورمیانه است. خیلی خندان بود. یک ساعت مچی داشت که مثل تسبیح میچرخوندش. همیشه یک دمپایی قرمز پاش بود و موقع راه رفتن پاهاش را رو زمین میکشید. تفکر انسان غربی کودن و اهل کلیشه صرفا محدود به ایران و خاورمیانه نیست. اولین واکنش چند نفری که شنیدم باهاش حرف میزدند به کلمبیا این بود که انگار یاد اسکوبار می‌افتادند و میخواستند از میزان جرم و جنایت بدونن.

ردیف پنجم

جان حدودا هم سن و سال من بود. کلی چیز میز پشت و کنارش میگذاشت ولی بازم سختش بود. کنار من بود و متوجه حرکاتش میشدم. زیاد تکون میخورد. چند بار در حین جلسات یکساعته تکون میخورد و یا نفس عمیق محکم میکشید. چهره‌اش جوری بود که ایده‌آل مامان من میبود. صورت کم و بیش گرد و سفید بدون ریش با موهای کوتاه و فرق کنار. کم و بیش هیچ ویژگی خاصی در صورتش نبود. فکر میکردم باید دکتر باشه. حرف نزدیم و معلوم هم نشد. ولی مودب‌تر از اونی بود که دکتر باشه و خیلی شمرده حرف میزد. در حین دوره که نگاهش میکردم چند بار دیدم که به چیزی میخنده یا به کسی نگاه میکنه و پوزخند میزنه. از اونجایی که در سال ۲۰۱۷ دو تا دندان پزشک دیدم که مسواک برقی داشتند و جان هم همینطور. حدس میزنم دندون‌پزشک باشه.

مارتین خیلی شبیه محمد قائد بود. البته جوانتر. حدود ۵۰ ساله به نظر میرسید. ریش بلند و سبیل تاب‌داده و یکی دو چیز از هم گوش و ابروش رد داده بود.

پُل هم مثل آقامعلم چارلی خپل بود. هر روز یک شلوار سرمه‌ای تنش بود با کمربند قرمز که با کتونی‌هاش هماهنگ بود. با هم همکلام نشدیم. فقط یک جا که پرید وسط حرف من و الکس و من دیگر ادامه ندادم. فهمیدم برادر زنش انگلیسی است. برخی اوقات پشت سر من جوری نفس میکشید که حتما دارم خواب بود. یک بار البته صدای خر و پف از سمت خانمها اومد.

یک پسری هم پشت سر پل می‌نشست که اسمش را نفهمیدم. یک روز چارلی ما را همزمان برای رفع اشکال فراخونده بود. من هی به چارلی میگفتم پاهام خواب رفته و اون نمیفهمید و در نهایت این پسر کمک کرد. یک روز دیده بود که من روی وجی‌مایت عسل میریزم و اون هم تکرار کرده بود. بعد دوره گفت ایده خوبی بود. شوری‌اش را میگیره. گفتم تازه میتونی یک تخم مرغ هم بزنی روش که قیامت میشه. گفت وگانم. یکی از قیافه‌های تیپیکال پسرهای استرالیایی را داشت. دور موها کوتاه، وسط بلند و حالت‌دار. ریش بلند. یک جور بامزه‌ای راه می‌رفت. انگار اربابی بود که به زمین‌های اطراف سرکشی میکرد. سمت چپ بدنش و پشتش تقریبا ثابت بود و سمت راست و دست راستش هنگام راه رفتن بیشتر تکون می‌خورد.

چارلی که معلم بود هم جلو می‌نشست. روی یک سکومانند. کنار دستش هم دستگاه صوتی بود برای پخش صدا و فیلم. تپل بود. نمیدونم این دستورات ساده‌زیستی چطور براش کار نکرده بود. اغلب پیروان یک دین و مسلک از رهبران و مبلغین اون با ایمان‌ترند.

در روز آخر قرار شد آنهایی که ماشین ندارند با ماشین‌دارها هم‌مسیر شوند. ناتالی همسفر من شد. ۲۲ ساله بود و اهل ونکوور. ولی عاشق سن‌دیگو بود. دوست داشت همیشه در سفر باشه. الان هم مثل ژولیان و اون پسر اسرائیلی در سفر بود. از ۱۲ سالگی گیاه‌خوار بود (به دلیل دیدن یک فیلم مستند در مورد کشتار حیوانات و تهیه گوشت) و از ۱۸ سالگی وگان. میخواست کمی که سفر کرد مشاور توسعه روحی و اینجور چیزها بشه ولی دقیق نمیدونست چی کار میخواد بکنه. یک جا گفتم شاید لازم باشه روانکاوی بخونی. گفت عمرا دیگه برگرده دانشگاه. نهایت یک دوره ۷-۸ ماهه؛ مثل اغلب جوانان امروزی بیشتر به میان‌برها فکر میکرد. گفتم پول سفر از کجا میاری؟ گفت هی برمیگردم کانادا چند ماه کار میکنم. معمولا در یک فروشگاه اسباب بازی فروشی و بعد دوباره با پارتنرم یا یکی از دوستام میریم سفر. البته یک مامان خیلی خوبی دارم که همیشه حواسش بهم هست و پول بهم میده. منم سعی میکنم که کم هزینه سفر کنم و در سفر رستوران نرم و …

حضور در این دوره با تمام نکات ریز و درستش را دوست داشتم. همانطور که کمی نوشتم با فلسفه پشت آن و نحوه صورت‌بندی‌اش همدلی ندارم. کاربست‌های اجتماعی سیاسی‌اش را خطرناک میدونم. ولی فکر میکنم به عنوان یک تمرین سکولار میتونه مفید باشه هرچند نمیدونم که خودم از این بعد مراقبه بکنم یا نه. همینکه بشینی جایی آرام و چشمها را ببندی و نفس بکشی و سعی کنی به چیزی فکر نکنی (یعنی حتی مطابق تکنیک هم دقیق مراقبه نکنی) به نظرم خودش خوبه. حالا اگر مطابق تکنیک بود و بر روی واکنش نشون ندادن نسبت به حسها هم کار کردی لابد چه بهتر. ضمن اینکه محیط متفاوت از زندگی روزمره‌ای که در اون ۱۰ روز تجربه میکنید خودش تجربه مفیدی است. بعضی ادمها واقعا میگن که نمیتونن ۱۰ روز بی موبایل سر کنند.

فضایل اخلاقی و روحی مورد اشاره در این دوره چیزی منحصر به این ایده و تکنیک نیست. با این حال احتمال زیاد در حفظ رژیم گیا‌ه‌خواری تنبلی و تعارف نمیکنم. این دوره بهانه‌ای برای یاداوری بود. گوشت خوردن خصوصا در یک کشور توسعه یافته (و حتی ایران) کاری غیراخلاقی است. شما کاملا میتونید یک رژیم غذایی سالم بدون گوشت داشته باشید و حیوانات را نخورید که جان دارند و جان شیرینشان خوش است. غیر از بعد غیراخلاقی آسیب‌های زیست محیطی هم است. دروغ نگفتن، ساده‌زیستی، واکنشی نبودن، حامل و ناقل احساسات و افکار منفی نبودن و …همگی فضایلی مثبت است که نیاز به تکرار داره. حالا یکی اینجوری با خودش تکرار میکنه کسی جور دیگری. بدی روزگار اینه که اینا کم کم از دایره ارزشهای اخلاقی داره بیرون میره. ولی خب همه این فضایل نیاز به تمرین و یاداوری داره.

من شخصا ترجیح میدم گذران زندگی، بی‌معنی بودن و بی‌ارزش بودنش را خیامی بفهمم. با شعر و می و دلبر. و بعدش هم کامویی. اگه هم بنا شد به نیروانا برسم روش مرحوم کرت کوبین را ترجیح میدم.

نرخ اندکِ اشتغال زنان و مسأله‌ی حجاب اجباری / لیلا پاپلی یزدی

دسته‌ها:Uncategorized

راهنمای تنبلانه برای مشارکت در اهداف توسعه پایدار

اهداف توسعه پایدار (Sustainable Development Goals) متشکل از ۱۷ هدف جهانی و ۱۶۹ هدف خرد است که مجموعه‌ای از مقولات مرتبط با توسعه پایدار را پوشش می‌دهد. اهدافی شامل پایان فقر و گرسنگی، بهبود بهداشت و آموزش، ساخت و ساز بهتر و پایدار شهرها، مبارزه با گرمایش زمین و مراقبت از اقیانوسها و جنگلها. این اهداف توسط سازمان ملل تدوین شده و دولتها، سازمانهای دولتی و غیردولتی، نهادهای مردمی و … در تحقق آن مشارکت می‌کنند.
با این حال وقتی صحبت از تحقق این اهداف میشود یک فرد عادی مثل من و شما ممکن است فکر کند به تنهایی چه نقشی در حل این معضلات بزرگ خواهم داشت. در این راهنما که به تازگی از طرف سازمان ملل منتشر شده اقدامات عملی بسیار ساده‌ای لیست شده که انجام هر یک از آنها می‌تواند تاثیر بسزایی در تحقق این اهداف داشته باشد. اجرای این اقدامات میتواند زندگی ما را اخلاقی‌تر و مسئولانه‌تر کند و آگاهی خودمان و اطرافیانمان را نسبت به معضلات و فعالیت‌های زیبانبار افزایش دهد.

سطح اول – در همان حال که روی مبل لم داده‌اید چه کارهایی می‌شود کرد:

  • در مصرف برق با اتصال دستگاه‌های برقی، شامل کامیپوتر هم می‌شود، به سیم سیار و خاموش کردن کامل آنها وقتی استفاده نمیکنید صرفه‌جویی کنید.
  • دریافت کاغذی صورت‌حساب بانک را متوقف کنید و قبض‌های خود را آنلاین یا از طریق موبایل پرداخت کنید. کاغذ کمتر نابودی کمتر جنگل.
    فقط لایک نزنید. همخوان کنید. اگر پست جذابی در شبکه‌های اجتماعی درباره حقوق زنان یا گرمایش زمین می‌بینید همخوانش کنید تا بقیه دوستانتان هم ببینند.
  • ساکت نباشید! از مقامات محلی و کشور خود بخواهید تا از فعالیتهای مضر برای بشریت و جهان دوری کنند. شما همچنین می‌توانید از مقامات بلندپایه درباره میزان مشارکتشان در قطعنامه پاریس سوال کنید.
  • پرینت نکنید. مطلب آنلاین جالبی دیده‌اید که میخواهید فراموش نکنید؟ یا در دفترچه‌ای یادداشت کنید و یا از نرم‌افزارهای مرتبط استفاده کنید.
  • چراغ‌ها را خاموش کنید. صفحه تلویزیون و کامپیوتر شما نور مناسبی تولید می‌کند، اگر از بقیه چراغها استفاده نمیکنید خاموششان کنید.
    اندکی تحقیق آنلاین کنید و تنها از شرکت‌هایی خرید کنید که می‌دانید از روشهای پایدار برای تولید محصولاتشان استفاده می‌کنند و به محیط زیست آسیب نمی‌زنند.
  • قلدری‌های (bullies) آنلاین را گزارش کنید. اگر متوجه تعرضی در اتاق‌های گفتگو یا پیام‌های گروهی می‌شوید آن رفتار و فرد را افشا کنید.
  • آگاه بمانید. اخبار محلی را دنبال کنید و با سازمانهای مرتبط با اهداف توسعه از طریق شبکه‌های اجتماعی در ارتباط باشید. تجربیات خود در انجام اقدامات عملی را با ما (سازمان ملل) و دیگران با هشتگ #globalgoals همخوان کنید.
  • علاوه بر اقدامات فوق، باقی‌مانده تاثیرات کربنی خود را تسویه کنید! شما می‌توانید تاثیرات کربنی خود را اندازه بگیرید و بفهمید چقدر از فعالیتهای شما در گرمایش زمین تاثیر منفی دارد. همچنین مثلا در این وب‌سایت می‌توانید هزینه‌ای بابت این تاثیرات منفی پرداخت کنید.

سطح دو – کارهایی که می‌توانید در خانه انجام دهید.

  • موها و لباسهای خود را به جای استفاده از دستگاه برقی با هوای آزاد خشک کنید. هنگامی که لباس‌ها را در ماشین‌ لباس‌شویی می‌اندازید مطمئن شوید که ماشین پر است.
  • حمام کوتاه‌تر بگیرید. پر کردن وان گالن‌ها آب بیش از حتی یک حمام ۵ تا ۱۰ دقیقه‌ای مصرف می‌کند.
  • گوشت و مرغ و ماهی کمتری بخورید. منابع بسیار بیشتری برای تهیه گوشت به نسبت گیاهان مصرف می‌شود. (برای تهیه یک کیلو گوشت گوساله بیش از ۱۵ هزار لیتر آب مصرف می‌شود.)
  • باقی‌مانده غذا و خریدهای خود را پیش از آنکه خراب شود فریزر کنید. این کار را با غذاهایی که از بیرون سفارش میدهید هم میشود انجام داد. اگر فکر میکنید فردا نمی‌خوریدشان بگذارید در فریزر. هم غذا دور ریخته نمیشود هم پولتان هدر نمی‌رود.
  • کود درست کنید (compost) – ته‌مانده غذاها را برای کود باغچه کنار بگذارید هم تاثیر مخرب کمتری برای محیط زیست دارد هم باعث گردش مواد مغذی می شود.
  • کاغذ، پلاستیک، شیشه و آلمینیوم را که موجب خسارت به زمین و جلوگیری از رشد در آن می‌شود را در سطل بازیافت بریزید.
  • کمتر غذای بسته‌بندی شده بخرید.
  • فر گاز را پیش از پخت داغ نکنید. غیر از اینکه به دمای بسیار دقیقی برای کیک‌پزی نیاز داشته باشید گرم کردن غذا را از همان لحظه که آن را در فر قرار می‌دهید آغاز کنید.
  • از حفاظ برای فضای بین در و پنجره استفاده کنید تا کارایی انرژی در خانه را بالا ببرید.
  • ترموستات را تنظیم کنید، در زمستان کمتر در تابستان بیشتر.
  • لامپ‌ها و وسایل کهنه برقی را با وسايل نو که انرژی کمتری مصرف می‌کنند تعویض کنید.
  • اگر امکانش را دارید از تابلوهای خورشیدی (solar panel) در خانه استفاده کنید. قبض برقتان هم کمتر می‌شود.
  • کف خانه را خالی نگذارید. فرش و قالیچه و موکت خانه را گرمتر نگه می‌دارد.
  • آبکشی نکنید. اگر از ماشین ظرفشویی استفاده می‌کنید پیش از اینکه ظروف را در ماشین بگذارید آبکشی نکنید.
  • از گزینه‌های بهتری برای پوشک و قنداق کردن کودک خود استفاده کنید. برندهایی را بخرید که دفع‌شدنی (disposable) باشند.
  • برف را خودتان پارو کنید. از ماشین‌های پر صدا پرهیز کنید. یک ورزشی هم کرده‌اید.
  • از کبریت استفاده کنید. آنها بر خلاف فندکهای پلاستیکی و گازی نیازی به هیچ ماده نفتی ندارند.

سطح سوم – کارهایی که می‌توانید بیرون از خانه انجام دهید

  • محلی خرید کنید. حمایت از کسب و کار محلی موجب اشتغال شده و از رانندگی کامیون‌ها در مسافت‌های طولانی جلوگیری می‌کند.
  • هدفمند خرید کنید – برای برنامه غذایی خود برنامه‌ریزی کنید و لیست خرید تهیه کنید و از خرید‌های لحظه‌ای پرهیز کنید. تسلیم تبلیغات بازاریابی که می‌خواهد شما را ترغیب به خرید بیشتر کند نشوید، خصوصا برای اقلام تاریخ مصرف‌دار و فاسدشدنی. درست است که با خرید بیشتر شاید به ازای هر واحد پول کمتری پرداخت می‌کنید اما با دور ریختن آن همان پول هم دور ریخته میشود.
  • میوه‌های خنده‌دار بخرید – بسیاری از میوه‌ها و سبزیجات تنها به خاطر اندازه و ظاهر و رنگشان دور ریخته می‌شوند. این جور میوه و سبزیجات را که هیچ مشکلی ندارند، از بازارهای محلی خریداری کنید که در غیر این صورت دور ریخته می‌شوند.
  • وقتی به رستوران می‌روید و غذای دریایی سفارش میدهید همیشه سوال کنید «آیا غذای دریایی پایدار سرو می‌کنید؟» اجازه دهید که رستوران محبوب شما بداند که شما مایل به مصرف غذاهایی هستید که به محیط زیست آسیب‌رسان نیستند. اپلیکیشین‌های زیادی وجود دارد که به شما می‌گوید چه چیزی برای مصرف سالم است. مثلا اینجا.
  • دوچرخه سوار شوید، قدم بزنید و از وسائل نقیله عمومی استفاده کنید. سعی کنید از خودرو خود برای موارد ضروری یا وقتی گروه بزرگتری هستید استفاده کنید.
  • از بطری آب (قمقمه) و لیوان‌های دوباره پرکردنی (refillable) استفاده کنید.
  • وقتی به خرید می‌روید سبد/کیسه خود را همراه ببرید. از کیسه پلاستیک استفاده نکنید.
  • کمتر دستمال کاغذی مصرف کنید. شما نیازی به یک دسته بزرگ دستمال کاغذی هنگام غذا خوردن ندارید. همانقدر که لازم دارید بردارید.
  • دسته دوم بخرید. اجناس نو در همه موارد الزاما بهتر نیستند. نگاه کنید و ببینید چه چیزی را می‌شود دست دوم خرید.
  • از خودرو خود مراقبت کنید. خودرویی که موتورش تنظیم باشد بخار سمی کمتری پخش می‌کند.
  • چیزهایی که استفاده نمیکنید را اهدا کنید. خیریه‌های محلی به لباسها، کتاب و اثاثیه شما زندگی تازه‌ای می‌دهند.
  • خودتان و کودکانتان را واکسینه کنید. با عدم انتقال بیماری به جامعه به بهبود سلامت عمومی کمک کنید.
  • از امکان رای خود در انتخابات محلی و ملی برای انتخاب افراد اصلح استفاده کنید. (این مورد به وضوح دلالتهای سیاسی دارد که باید بدان آگاه بود)

منبع

پ.ن: مواردی که در پرانتز آمده از مترجم است. ضمنا حرفی از شکلات در این لیست نبود حال آنکه تنها ماده عذایی که تولید آن بیش از گوشت آب مصرف می‌کند شکلات است.

سیه‌رانوادا

sieranevada_01

فیلمهای رئالیستی یا رویکردهای رئالیستی به فیلم آدم را گیر می‌اندازد. در واقع این فیلمها بیش از بقیه درباره ماست. چیزی از خودمان را نشان‌مان می‌دهد. یا خودمان را در آن پیدا میکنیم. سیه‌رانوادا (اسمی ساختگی است) فیلمی است که بیننده خودش را در آن پیدا میکند اما احتمالا نه در یک شخصیت که قهرمان‌سازی کند یا کیش شخصیت بسازد بلکه در مجموعه‌ای از آنها و وقایع و مناسباتی که در این مراسم خانوادگی نشان داده می‌شود.

جمعی حول محور مرگ گرد هم آمده‌اند تا از طریق اجرای آیینی مذهبی درد و رنج از دست دادن پدر خانواده را کاهش دهند. دوربین صبور کریستی پویو که یکی از تمهدیات واقع‌گرایانه بودنش نزدیکی وقایع فیلم با زمان واقعی است این شبکه درهم تنینده روابط و برساخته‌های اجتماعی را یکی یکی می‌کاود.

سیاست و سکس دو موضوع کلیدی‌اند. اگر از یک منظر فیلم را جستجوی حقیقت بدانیم سیاست و سکس جایی است که هیچ کس از ان مطمئن نیست. من همانقدر نمیتوانم آنچه رسانه‌های رسمی درباره ۱۱ سپتامبر گفته‌اند را باور کنم که اختلاف جنسی رابطه خاله و شوهرخاله را.

این دو حوزه در تاریخ جاهای زیادی با هم گره خورده‌اند. فارغ از هر برداشت روانکاوانه که در مورد رفتار جنسی انسان داشته باشیم. به طور کلی حتی میتوان درون و بیرون را به سکس و سیاست هم تقسیم کرد. سکس نمادی از عاطفه درون است. سیاست نظم زندگی بیرون از خانه. سکس برخی اوقات سیاسی است. و سیاست برهم‌زننده روابط. واکنش به هر دو نیز شبیه است. خواهر از دفاعیات خاله اِوِلینا از دولت کمونیستی آنقدر آشفته میشود که گریه میکند و خاله اوفلیا از اینکه شوهرش سکس دهانی دوست دارد. برساخته‌های اجتماعی یکی پس از دیگری در خانه و در محور عناصر اصلی یک خانواده (مکان‌های عمومی، حضور جمعی، غذا، فقدان یک عضو) می‌آیند و می‌روند.

اما اوج فیلم شاید بازگشت ما به صندلی عقب ماشین لری است. در لحظه فروپاشی عصبی او. در لحظه بازگو کردن «فهمیدن دروغ». آنجا که میگوید خاله‌اش میداند که شوهرش با دیگران میپرد. مادرش هم میدانست که پدرش با دیگرانی میپرد. و وقتی همسرش میپرسد چطور؟ میگوید همانطور که وقتی من دروغ میگویم تو میفهمی. زن کمی سکوت میکند و این حرف را بر اعتراف مرد به رابطه با زن دیگری تعبیر میکند و میگوید چند روز زمان میخواهد تا به این گفته واکنش نشان دهد. اما حقیقت ماجرا اینگونه نیست. چرا که تا پیش از این هم زن میدانسته که شوهرش کجاها دروغ گفته اما به روی خودش نمیاورده (شاید) چون کسی از این واقعیت با خبر نبوده. اما حالا که لری میگوید «میدانم که میدانی» انگار باید موضع بگیرد. انگار باید به نقش اجتماعی خود پاسخ دهد. نقش اجتماعی که توقع دارد زنی که شوهرش با زن دیگری رابطه دارد واکنش نشان دهد. همانطور که بسیاری از آیین‌ها خصوصا آنجایی که اجرای آیین از دلیل برگزاری‌اش فراتر می‌رود (و این را می‌شود در برخی رفتارهای وسواسی خواهر و مادر در حین آماده کردن مراسم و انتظار کشیش دید) برای انتظاری است که از ما میرود. همانطور که مورسو در همان ابتدای بیگانه محکوم شد که چرا برای مرگ مادرش آنطور که «باید» غمگین نبود.

یادداشت گرینگوی پیر درباره فیلم که آن را در بستر سینمای نو رومانی دیده را هم اینجا ببینید

Slavoj Zizek – The Pervert’s Guide to Cinema – Lacanian Psychoanalysis and Film – Full transcript

BeanHu's Blog

THE PERVERT’SGUIDE TO CINEMA PRESENTED BY PHILOSOPHER AND PSYCHOANALYSTS -Slavoj Zizek

The problem for us is not, Are our desires satisfied or not? The problem is, How do we know what we desire? There is nothing spontaneous, nothing natural,  about human desires. Our desires are artificial. We have to be taught to desire. Cinema is the ultimate pervert art. It doesn’t give you what you desire, it tells you how to desire.

Oh, I do like you, but it just isn’t good enough.
Oh, I forgot. Your mother asked me up for supper.
Okay. Bring some ice cream with you, will you?
Sure.
What kind do you want,chocolate or vanilla?

What we get in this wonderful clip from Possessed is commentary on the magic art of cinema within a movie. We have an ordinary working-class girl, living in a drab, small provincial town. All of a sudden she finds herself…

بازدید از نوشته اصلی 12٬954 واژه دیگر

دسته‌ها:Uncategorized

دل سگ

مریض‌هایی که هرگز روزنامه نمی‌خواندند حالشان خیلی بهتر بود. (صفحه ۵۰)8099833

عنوان دل سگ نکته چندانی درباره رمان عالی و کوتاه بولگاکف نمی‌گوید. به قولی* آنچه در رمان به عنوان دل از آن یاد می‌شود. همان irreducible humanity است که مغز تولید میکند و علی‌رغم پیشرفت بسیار زیاد دانش ما درباره شبکه‌های عصبی و علوم شناختی از زمان بولگاکف هنوز علم زیادی نسبت به ارتباط بین مغز و این ویژگی منحصر به انسان نداریم. و دیگر اینکه چگونه دانش، سیاست و ایدئولوژی در یک ارتباط هماهنگ منجر به بروز جریانی می‌شود. نویسنده معتقد است جذابیت و اهمیت این رمان نه در تفسیر هزل‌آمیز ضد شوروی انقلابی آن یا هشدار درباره عواقب ماجراجویی‌های علمی، که درباره کاوش فوق‌العاده معضلی است که طبیعت انسان در برابر تلاش برای توسعه و بهبود نوع بشر به خرج می‌دهد.

I propose that the novel’s enduring significance lies not in its overworked interpretation as an anti-Soviet satire or as a warning against scientific hubris. Rather, it remains a brilliant exploration of the conundrum of where nature meets nurture in efforts to enhance humankind.

یا در تفسیر دیگری یکی از مترجم‌های انگلیسی رمان، مایکل گلنی، آن را داستانی سیاسی از تلاش فاجعه‌آمیز بلشویک‌ها برای تحمیل انقلاب به جامعه‌ای است آمادگی آن را ندارد می‌داند.

«و بالاتر از همه، این کار، کار آدمهایی نیست که دویست سال از باقی اروپا عقب‌ترند و تاکنون حتی نتوانسته‌اند درست و حسابی دکمه شلوار خودشان را هم بیندازند» (۵۴)

بخش‌هایی از تفسیر انتهایی ترجمه انگلیسی کتاب به ترجمه Avril Pyman

در سپتامبر ۱۹۲۱ بعد از حدود دو سال اقامت در ولادی قفقاز (Vladikavkaz) و چندباری سفر به تفلیس، باتومی و کی‌اف و هنوز کم و بیش ضعیف به خاطر تیفوس، بولگاکف وارد مسکو شد. زندگی در پایتخت ان روزها دشوار بود و نویسنده آینده مرشد و مارگاریتا بلافاصله با مشکل کسب درآمد و پیدا کردن محلی برای زندگی روبرو شد. بطوریکه در دفتر خاطراتش در فوریه ۱۹۲۲ نوشت «سیاه‌ترین دوره زندگی‌ام است. من و همسرم گرسنه‌ایم. از دائی‌ام مقداری آرد و روغن و سیب‌زمینی گرفتم…تمام مسکو را زیر پا گذاشتم – هیچ کاری نیست» تا آن زمان بوگاکف چندین بار شغل‌اش را عوض کرده بود، البته که نه به اختیار. دو ماه کار او در دپارتمان ادبی کمیساریای مردمی آموزش با منحل شدن این سازمان پایان گرفت. در مارس ۱۹۲۲ شروع به کار برای روزنامه‌ای پر تیراژ کرد و ۳۰ تا از داستان‌هایش را به چاپ رساند. سپس ۴ سال دیگر با روزنامه‌ای دیگر و …

«من مسکو را از راه دور نشناخته‌ام. بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۴ در آن زندگی کرده و تمامش را وجب کرده‌ام» انگار او نیز تجربه چخوف جوان را تکرار میکرد که برای انواع اقسام روزنامه‌ها و مجلات کارهای مختلفی میکرد. از نوشتن تا طراحی و …

بولگاکف در سالهای اقامتش در مسکو دائما می‌نوشت و تغییرات سریع پیرامون خود را ثبت میکرد. همزمان که روی نوشتن رمان بلندی به نام «گارد سفید» کار میکرد تعداد زیادی طرح‌های هزلی بر اساس نامه‌های کارگران در نیمه دهه ۱۹۲۰ نوشت.

در سالهای ۱۹۲۴ و ۱۹۲۵ نوولاهای هزلی «دیابولیاد» و «تخم‌مرغ‌های شوم» را چاپ کرد که درباره زندگی روزمره در مسکو بود. تلاش او اما برای انتشار رمان سومش، دل سگ، موفقیت آمیز نبود و رمان تا ۱۹۸۷ به چاپ نرسید.

این سه داستان نوعی تریلوژی هزلی‌اند و در مورد هر سه میتوان گفت که شامل فانتزی‌هایی است که ریشه در زندگی روزمره دارند. هزل اجتماعی بولگاکف در مقابل سامان دقیق زندگی شهری قرار میگیرد و زندگی عادی و روزمره برای او با فانتزی عجین است….

یکی از تم‌های اساسی دل سگ غیرممکن بودن پیش‌بینی خروجی دستکاری در روان انسان است. ایده جوان‌سازی و اصلاح ژنتیکی در دهه ۱۹۲۰ بسیار مد بود و به نظر میرسید که امید زیادی برای بهبود و اصلاح طبیعت ناکامل انسان ایجاد کرده بود. نیمه دوم قرن بیستم مملو از آزمایشات مهندسی ژنتیک و انواع سوء‌استفاده‌ها از آن بود. انگار که بولگاکف سالها زودتر در اینباره هشدار داده بود.

دیگر فاش‌سازی بولگاکف در این داستان فیگور شاریکوف است. مشخصا واکنشی مستقیم نسبت به لومپن‌پرولتاریاهای آنارشیست که از هر نوع پذیرش قوانین ابتدایی مدنی سرباز می‌زنند.

این داستان قدرتمند و تامل‌برانگیز هنوز هم مرتبط با وضعیت امروز ماست.

—-

*Eugenics, Rejuvenation, and Bulgakov’s Journey into the Heart of Dogness, Author(s): Yvonne Howell

سخنرانی یوسف اباذری در روز جهانی فلسفه

عینا از وب‌سایت خبرگزاری مهر کپی می‌کنم چون به نظرم وردپرس از خبرگزاری مهر قابل اطمینان‌تر است.

به سخنرانی میشه اینجا گوش داد. سخنرانی با نسخه نوشتاری متفاوت (کاملتر) است.

به گزارش خبرنگار مهر، همایش «عقلانیت و اعتدال در جهان معاصر» عصر روز گذشته به مناسبت روز جهانی فلسفه در مؤسسه پژوهشی حکمت و ‌فلسفه ایران برگزار شد.

در این همایش اساتیدی چون مصطفی محقق داماد، غلامحسین ابراهیمی دینانی، عبدالحسین خسروپناه و یوسف اباذری حضور داشتند.

سخنرانی یوسف اباذری با موضوع «عقلانیت، اعتدال، جنبش های فاشیستی، جنبش های مذهبی افراطی» در این همایش به بحث و جنجال انجامید و به دلیل کمبود وقت وی موفق به ارائه کامل سخنرانی خود نشد.

در ادامه متن کامل سخنرانی یوسف اباذری، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران که به صورت اختصاصی در اختیار خبرنگار مهر گذاشته شده است از نظر می گذرد؛

از بزرگان فلسفه تشکر می کنم که به معلم ساده جامعه شناسی اجازه دادند تا در روز فلسفه درباره مقولاتی که پیشنهاد خود آنان بود سخنانی بگویم. روز فلسفه را به فلاسفه تبریک می گویم و امیدوارم سخنانی که می گویم کمکی هرچند ناچیز در حل مسائلی بکند که فلسفه و جامعه شناسی و سایر علوم انسانی در زمانه حاضر با آن روبرو هستند.

زمان موجود برای بحث درباره مقولات فوق (محورهای همایش) کافی نیست از این رو کوشیده ام تا گفته هایم را هر چند خلاصه تر در عباراتی کوتاه بیان کنم. عبارات من بیشتر طرح مسأله اند؛

۱- من در طرح خود نیازی ندارم که از مقوله ای شروع کنم و سپس مقولات بعدی را از آن استنتاج کنم. از نظر من مقولات فوق دوری را تشکیل داده اند که به من اجازه می دهند از هر جا شروع کنم و از هر مقوله ای سخن بگویم به شرط آنکه ربط آنها را به یکدیگر نشان دهم.

۲- از آخرین اتفاقی که دنیا را به تعجب واداشت شروع می کنم؛ انتخاب دونالد ترامپ به ریاست جمهوری آمریکا. کسی که آشکارا گرایشات فاشیستی دارد و مهم تر از آن جنبشی که به راه انداخته، جنبشی نژادپرستانه و طالب تبعیضات دینی است که به شکلی اغراق آمیز خواهان عظمت آمریکاست. بسیاری از آماردانان و متخصصان افکار عمومی و متخصصان انتخابات به طور عمده با تکیه بر روانشناسی رای دهندگان این انتخابات را تحلیل کردند، اما مهمترین تحلیل، تحلیل ساختاری است و کسانی بر آن انگشت گذاشتند که از قبل در مورد ظهور پدیده ترامپ هشدار داده بودند.

چامسکی ظهور ترامپ را پیش بینی کرده بود

۳- کریس هجز در مقاله «بدتر از آن چیزی است که فکرش را می کنید» نوشته شده در تاریخ ۱۱ نوامبر ۲۰۱۶ می نویسد: چامسکی، شش سال پیش به من گفت وضعیت بسیار شبیه وضعیت دوره وایمار آلمان است. مردم از نظام پارلمانی نومید شده اند. مساله بر سر آن نیست که فاشیست ها، سوسیال دموکرات ها را شکست دادند، مردم از احزاب لیبرال و محافظه کار نیز نفرت داشتند. نفرت از آنها بود که فاشیست ها را پیروز کرد… مردم آمریکا تا به حال خوشبخت بوده اند که رهبر کاریزماتیکی مثل جوزف مک کارتی یا ریچارد نیکسون یا واعظان اوانجلیست ظهور نکرده اند. اگر چنین کسی بیاید و صادقانه مردم را خطاب کند خواهد توانست به سبب استیصال و نومیدی و خشم مشروع مردم آمریکا و غیاب هر نوع پاسخ موجه رای آنان را به خود جلب کند.

او به جای یهودیان در دوره نازی ها، سیاهان و کارگران مهاجر را سبب بدبختی مردم معرفی خواهد کرد و به ما خواهد گفت که اکنون سفیدهای مذکرند که طردشدگان جامعه اند. او خواهد گفت که ما باید از خود و شرافتمان دفاع کنیم. می بایست قدرت نظامیان را تقویت کنیم وگرنه رهبری جهان را از دست خواهیم داد. ایالات متحده قدرتی جهانی است. مثل آلمان قدرتی منطقه ای نیست، ظهور چنین کسی برای جهان مخاطره آمیز است.

من گمان می کنم که چنین کسی نه از میان جمهوری خواهان دست راستی بلکه از میان جمهوری خواهان دیوانه برخواهد خواست و انتخابات را خواهد برد. سرکوب ناراضیان شبیه سرکوب در رژیم های توتالیتر خواهد شد و امنیت دولت در درجه نخست قرار خواهد گرفت.

جهانی شدن یعنی نئولیبرالی شدن

چامسکی مثل بقیه روشنفکران مسئول آمریکا، ظهور ترامپ را پیش بینی کرده بود و  علت آن را فرمانروایی نئولیبرال ها از زمان ریگان به بعد می دانست. نئولیبرال هایی که چه در قالب جمهوری خواه چه در قالب دمکرات با توسل به سیاست های داخلی یکسان و سیاست های خارجی تهاجم آمیز بر آمریکا حکومت کردند. ناقدان، این نئولیبرال ها را اعم از آنکه از حزب جمهوری خواه باشند یا دمکرات، به سبب همانندی سیاست هایشان «مرکز افراطی» Extreme center» یا به عبارت بهتر اعتدال افراطی نام گذاشته اند.

۴- چرا مرکز یا اعتدال و چرا افراطی؟ اولین بار پینوشه در شیلی سیاست های اقتصادی نئولیبرال ها را اجرا کرد؛ سیاست هایی که به ظاهر اقتصادی اند اما، در باطن به دین ماننده اند. آزادید هر کار که خواستید بکنید اما به اصول من دست درازی نکنید یا با من اید یا جز من اید و دشمن اید. آنان برای کافران دین شان صفت هایی هم داده اند. پوپولیسم چپ یا راست، بعدها تاچر در انگلستان و ریگان در آمریکا و سپس سوسیالیست های فرانسه به رهبری میتران این سیاست ها را اجرا کردند و سپس به کشورهای جهان سوم تحمیل کردند و سپس آن را جهانی کردند. جهانی شدن یعنی نئولیبرالی شدن.

۵- چرا چنین شد، حکایتی مفصل دارد. اما مقوله مرکز یا اعتدال بدین ترتیب برساخته شد. اگر نئولیبرال می شدید دیگر گذشته تان به کارتان نمی آمد. فرقی نمی کرد از چپ هستید یا از راست. نئولیبرالیسم اصول بسیار ساده ای دارد که هر کس که چند دقیقه ای صرف دانستن آن کند به رمز و راز آن پی خواهد برد و گرنه در میان دریایی از حرف های بی ربط غوطه خواهد خورد.

مهمترین اصل نئولیبرالیسم؛ بازار حقیقت را می گوید

۶- مهمترین اصل بازار آزاد یا نئولیبرالیسم این است: بازار حقیقت را می گوید. مهمترین مشغله فلسفه یافتن حقیقت است. هر مسلک و مکتب و برنامه پژوهشی «حقیقت» را به گونه ای تعریف می کند، از زمان باستان تاکنون فیلسوفان و متألهان در مورد حقیقت و شرایط امکان آن حرف گفته اند. از نظر نئولیبرال ها بازار حقیقت را می گوید، فیلسوفان اگر به این امر اعتراف کنند و طبق قراردادهای بازار بازی حقیقتشان را بکنند مزاحم نیستند.

از نظر نئولیبرال ها مناقشه فیلسوفان و متألهان همچون بازی کودکان است، آنان تا زمانی که این بازی مخل حقیقتشان نشود اعتنایی به آن نمی کنند. اما زمانی که نگاهی انتقادی به آن کنند، دشمن محسوب می شوند. اما چرا بازار حقیقت را می گوید نه کسی یا چیزی دیگر، حکایتی فلسفی است که هایک و بقیه آن را بازگفته اند. اما نئولیبرال ها همین حقیقت ساده خود را هر جا به زمانی می گویند.

فیلسوفان ایرانی گمان می کنند اقتصاد ربطی به آنها ندارد

در ایران آن را در مقام «علم» اقتصاد و فقط اقتصاد عرضه کردند وگرنه نگاهی اجمالی به آثار هایک کافی است تا نشان دهد که از نظر او بازار مهمترین پاسخ معرفت شناسانه تمامی فلسفه ها را داده است نه فقط علم اقتصاد را. یکی از دلایلی که در روز فلسفه توجه فیلسوفان را به این نکته ساده جلب می کنم، این ادعاست، به رغم آنکه معرفت شناسی نئولیبرالی راهنمای تمامی دولت های بعد از جنگ تحمیلی اعم از اعتدالی و اصولگرا و اصلاح طلب بوده است، فیلسوفان ایرانی التفاتی به این نکته کوچک نکرده اند، زیرا گمان برده اند که این ها مسائلی اقتصادی است و اقتصاد ربطی به آنها ندارد.

نئولیبرال های وطنی به دولت ها یاد دادند که هرگونه دخالت در بازار را سرکوب کنند

۷- فیلسوفان و متألهانی که معتقدند خداوند ضامن حقیقت، یا فراهم کننده شرایط ظهور آن است، روش ساده ای در برابر غیرخود دارند، اگر طالب حقیقت اید در کار خدا دخالت نکنید. نئولیبرال ها نیز از این سیاق اند، معتقدند اگر طالب حقیقت هستید در کار بازار دخالت نکنید. مداخله در بازار از دو طریق صورت می گیرد؛ دولت و مردم. بازار آزادی های ایرانی به سبب اهداف تبلیغاتی تاکنون گفته اند که دولت نباید در کار مردم دخالت کند و به همین سبب عده کثیری از مردم از آن خوششان می آید، اما منظور ایشان این است که دولت نباید در کار بازار دخالت کند. منظور از مردم همان بازار است. اما نئولیبرال های وطنی چندان برملا نکرده اند که مردم هم نباید در کار بازار دخالت کنند مگر زمانی که مجبور شده اند، اما در این مورد به تمامی دولت های پس از جنگ فرمول های خود را یاد داده اند که چگونه هر نوع جمعی را که طالب «دخالت در بازار» است، سرکوب کنند.

آقای دکتر روغنی زنجانی گفته اند: «من در مجلس این استدلال را کردم که اگر شما به دنبال اجرای یک سیاست مشخص هستید باید منتظر یک سری عواقب اجتماعی- سیاسی قادر به پرداخت هزینه های تصمیم های خود نیز باشید. مثلا دولت کره سیاست های خود را به صورت علنی اعلام می کند و به شدت نیز آن را پیگیری می کند، وقتی هم با واکنش کارگران و دانشجویان روبرو می شود، پلیس را برای سرکوب آنها به خیابان ها می فرستد. اگر قرار باشد بخواهیم چنین واکنش هایی را شاهد نباشیم، هرگز سیاست ها و تصمیم‌هایی را که مدنظر داریم، اجرا نخواهیم کرد… من برای نمایندگان مجلس توضیح دادم برای اجرای سیاست های برنامه اول و برنامه دوم باید در سیاست های خارجی کشور اصلاحاتی را به وجود آورد. ما نمی توانیم در چندین جبهه بجنگیم»   (روغنی زنجانی، ۱۳۸۵: ۲۲۶).

زمان انتخابات غیبشان می زند و بعد انتخابات برای مشاوره اقتصادی سروکله شان پیدا می شود

آنان در آغاز هر انتخاباتی غیبشان می زند. از هیچ کس علناً طرفداری نمی کنند زیرا متاع خود را باید به همه دولت ها بفروشند، اما بعد از انتخابات سر و کله شان برای ارائه «اقتصاد علمی» پیدا می شود و به همه دولت ها مشورت می دهند. اساسا از نظر آنها دولت باید از خود خلع ید کند، یعنی تمام دارائی های دولتی را خصوصی کند. آنان عمدا می گویند دارائی های دولتی و فراموش می کنند که این دارائی ها متعلق به همه مردم است و دولت فقط وکیل آنها برای اداره کردن است.

می گویند دولت تاجر خوبی نیست و باید خصوصی سازی شود. آنان بعد از جنگ دولت ها را ترغیب به خصوصی سازی کرده اند و به همین سبب حتی قانون و قانون اساسی را نیز تغییر داده اند. مردم از بعضی خصوصی سازی ها خوششان نمی آید، آنها هم زیرلبی به مردم باج می دهند می گویند خصولتی شده است؛ لفظی من درآوردی وگرنه از حیث ساختاری چه فرقی می کند که اموال خصوصی شده نصیب X شود یا Y؟ آنها هم این را می دانند و به همین سبب راه فرار خصولتی را برای خود باز می گذارند وگرنه خود آنها در فرصت های گوناگون اعتراف کرده اند که بخش خصوصی در ایران وجود نداشته است.

فرشاد مومنی در گزارش طرح ساماندهی شرکت های دولتی که در مهر ماه سال ۷۷ توسط دفتر اقتصاد کلان سازمان برنامه منتشر شده است، تصریح می کند که بخش خصوصی ایران در شرایط فعلی هنوز انگیزه و توان اقتصادی کافی و نیز اطمینان لازم را برای خرید امکانات تولید عمده دارا نیست. پایان؟ حاصل کار دولتی که بخش خصوصی نوپا ایجاد کند چیزی به جز خصولتی خواهد بود که بازار آزادی ها اکنون در ظاهر به آن حمله می کنند اما در باطن از آن خرسندند زیرا که نتیجه تلاش آنها است؟!

عقلانیت نئولیبرالی، عقلانیت ابزاری است

مسئله آن است که بخش خصوصی یا کسی که چنین عملکردی دارد عقلانی عمل می کند. این جاست که به مفهوم عقلانیت آنان باز می گردم، منظور آنان از عقلانیت رسیدن به سود در کوتاه ترین زمان است یعنی همان عقلانیت معطوف به هدف یا عقلانیت ابزاری ماکس وبر. آنان به کنش عقلانی معطوف به ارزش یعنی فلسفه ورزیدن و امثالهم اهمیت نمی دهند الا زمانی که این عقلانیت دست تعدی به عقلانیت ابزاری دراز کند. آن وقت است که دادشان در می آید که علم اقتصاد به باد فنا رفت، جامعه نابود شد!

خلاصه کنم؛ به اعتقاد آنان دولت باید پاسدار حقیقت بازار یعنی فراهم کردن قوانین مورد علاقه آنها و جهانی شدن سرمایه و سرکوب کننده کسی باشد که می خواهد به بازار تجاوز کند. اکنون دیگر باید مشخص شده باشد که چرا به آنها مرکز center یا مرکزگرا centrist می گویند. هر کسی که نئولیبرال شد و دولت را در دست گرفت باید همین وظایف را انجام دهد و لاغیر. به همین سبب است که رفتن کلینتون دمکرات و آمدن بوش محافظه کار یا سارکوزی محافظه کار و اولاند سوسیالیست کوچکترین فرقی ندارد. دولت ها می بایست آموزش و بهداشت را به حقیقت بازار واگذارند.

مهمترین دلیلی که انتخابات بی معنا شده است خلع ید دولت ها از خود است

گذشت زمانی که سوسیالیست ها طرفدار بیمه همگانی و آموزش همگانی بودند. مهمترین دلیلی که انتخابات بی معنا شده است خلع ید دولت ها از خود است. سارکوزی می رود اولاند می آید سارکوزی می آید اولاند می رود فرقی نمی کند. مرکز پابرجاست. اعتدال پابرجاست.

نئولیبرالیسم به سلطه ۱ درصد بر ۹۹ درصد انجامیده است

اما چرا اعتدال افراطی؟ به این سبب که نئولیبرالیسم به سلطه یک درصد از مردم به ۹۹ درصد از مردم در همه جای جهان انجامیده است. این اعتدال به این سبب افراطی است که بیش از هر رژیم سیاسی از مردم خلع ید کرده است. مردم دیگر درباره سرنوشت خود نمی توانند تصمیم بگیرند. رابطه دولت و مردم گسسته است. افراطی تر از این سراغ دارید؟ همین جاست که مردم بنا به دلایلی که چامسکی گفت به فاشیستی مثل ترامپ رای می دهند. نئولیبرالیسم یا گونه ای قدیمی آن همواره جاده صاف کن فاشیسم بوده است چه در وایمار ….، چه در آمریکا چه در انگلستان که فاشیست هایش انتخابات خروج را بردند. هر چند ورود به اروپای بازار آزادی نیز چنگی به دل نمی زند. سیاست بی معنا شده است.

شعارهای فاشیستی ضد عرب بر سر مقبره کوروش

۸- اخیرا عده ای از جوانان بر سر قبر کوروش رفتند و شعارهایی دادند. آنچه مرا وحشت زده کرد شعارهایی ضد عرب و ابراز نفرت به اعراب بود. فاشیسم همیشه همین طور مشروع می شود. شاید کسانی که در آن جمع بودند خود نمی دانند که چه عمل فاشیستی مرتکب شده اند، شاید خود آنان هم اکنون از منتقدان ترامپ باشند نئولیبرالیسم و فاشیسم تا به خود بیایید بر سر شما هوار می شوند.

چرا نئولیبرالیسم با فاشیسم گره خورده است؟

۹- چرا جنبش های فاشیستی بعد از چهار دهه فرمانروائی نئولیبرال ها سربلند کرده است و اکنون نئولیبرالیسم با فاشیسم گره خورده است؟ جواب را باید در جهانی شدن سرمایه جستجو کرد. جهانی شدن سرمایه نیازمند قوانینی است که در سطح جهانی رعایت شود. قانون تجارت آزاد که کلینتون دموکرات، سردمدار حقنه کردن آن بود و بوش محافظه کار آن را ادامه داد، یکی از همین قوانین و معاهده ها و پیمان هایی است که حاصل آن خلع ید دولت- ملت ها از قدرت های خود است. بدین سان راه گشوده می شود تا سرمایه X با ضمانت لازم در جای Y فعال باشد.

یکی از دلائل ظهور ترامپ به فنا رفتن بنیان صنعتی خود آمریکاست. کارگر آمریکائی بیکار است چون کارگر در جای دیگر دستمزد کمتری می گیرد. دولت- ملت در عصر جهانی شدن ناگریز سست خواهد شد و نئولیبرال ها زوال آن را نیز پیش بینی می کنند و جشن می گیرند. میزس یکی از متفکران اینها گفته است که دولت- ملت آشفته بازاری است که قدرت محور آن است. اجتماع طبیعی اجتماع زبانی و می توان گفت قومی و مذهبی است و بنابراین چیزی مصنوعی مثل دولت- ملت باید جای خود را به چیزی طبیعی بدهد. اما آنچه بر این نظریه پردازی جامه عمل پوشانده است ساخته شدن بازار جهانی است. هر واحدی می تواند از دولت- ملت جدا شود و بازار جهانی را ضامن وجود خود بداند.

چنین است که حتی بنیان بریتانیای کبیر نیز در حال سست شدن است. اسکاتلند به سبب وجود بازار اروپا و جهان مترصد است که از بریتانیا جدا شود. بنابراین جدایی اقوام از یکدیگر هم اکنون به لحاظ عینی ممکن شده است و دستکاری بازار جهانی برای خلاص شدن از شر دولت های به قول خودشان عاصی بر شدت ماجرا می افزاید. بعد از ماجرای صربستان هم اکنون در خود اروپا و خاورمیانه چنین زمزمه هایی وجود دارد. البته این جدایی ها مثل جدایی چک از اسلواکی مهربانانه نخواهد بود. سیل خون جاری خواهد شد.

ایران شهری ها فاشیسم قوم فارس را تشویق می کنند

ایران شهری ها در ایران در همین تنور می دمند و فاشیسم قوم فارس را تشویق می کنند. سایر اقوام نیز چیزهایی زیر لب زمزمه می کنند. فعلا نئولیبرال ها و فاشیست ها دست در آغوش یکدیگر دارند، منتهی بی خبرند که مدینه فاضله یکی جهنم دیگری است. مثلا آنها سرمستانه به روشنفکرانی ناسزا می گویند که نه حاضرند تن به این بدهند نه به آن.

آنان به نظر خودشان خاک را به نظر کیمیا کنند بهتر است. نگاهی به رفیق گرمابه و گلستانشان بکنند. اخیرا آقای دکتر آخوندی چکامه ای در مورد ایران شهری بازار آزادی نوشته اند و سعی کرده اند این دو را با یکدیگر آشتی دهند. اگر چنین کاری شدنی باشد دیگر ادعای بازار آزادی ها مبنی بر دشمنی شان با فاشیسم محلی از اعراب نخواهد داشت.

حجم عظیم هجو و استهزا و متلک در رسانه های اجتماعی تعجب آور است

۱۰- پیر بوردیو جامعه شناس فرانسوی می گوید زمانی که در خلاقیت بسته می شود دروازه هجو باز می شود. تعجب آور است حجم عظیم هجو و استهزا و شوخی و متلک پرانی در رسانه های اجتماعی. درست زمانی که دست های بازار آزاد قدرتمندترین و ثروتمندترین کشور جهان را به زانو درآورده اند و احتضار طولانی آن، این دهشت را در همه جای خواهد پراکند و درست زمانی که فاشیسم در همه جای جهان در حال ظهور است و مشکلات اقتصادی- فلسفی بازار آزادی ایران را آزار می دهد، پیر و جوان این مملکت مشغول پراندن هجواند. البته نمی خواهم و نباید یک طرفه به قاضی بروم.

داعش فرآورده همان جهانی است که ترامپ رئیس جمهور آمریکایش

۱۱- داعش فرآورده همان جهانی است که ترامپ رئیس جمهور آمریکایش. نتایج انتخابات آمریکا اعلام می شود و نخبگان وحشت زده می پرسند چه کسی به ترامپ رای داد؟ انگار کسی باورش نمی شود همسایه اش، همکارش همکلاسی اش به ترامپ رای داده باشد. اما آیا این حیرت و استیصال برای ما آشنا نیست؟ آیا همین رسانه ها نبودند که با انزجار می پرسیدند چه کسی می تواند به داعش بپیوندد؟

در میان همین پرسش ها بود که موج انفجارهای پاریس از راه رسید. بازار رسانه کالای محبوب خود را می طلبید و دست آخر آن را یافت. انتحاری های اروپا زاده. نام و نشان هر یک از آنها که فاش می شد رسانه ها می رفتند تا زوایای زندگی او را بکاوند و غالبا همه همان متاع مورد علاقه، یعنی حیرت، را می یافتند. مثلا معلوم می شد دختر اهل عیش و عشرتی که اتفاقا به کلاه های کابویی هم علاقه دارد به واسطه آشنایی با برخی اعضای گروه داعش یکباره متحول و در اندک زمانی آماده عملیات انتخاری می شود.

اما این روایت ها که از یک سو پایه و اساس اقبال به داعش را نوعی دلزدگی غربی، پوچ انگاری و گاه هویت طلبی می دانند و از سوی دیگر مرجع خشونت را در ذات اسلام می جویند چه حقیقتی را از ما پنهان می کنند؟

بهتر است این سوال را مطرح کنیم که آیا موصل را همین جوانان نوآموز اروپایی فتح کردند و اگر آری چرا و چگونه؟ داستان فتح موصل دوسویه دارد که یکی از دیگری جدا نیست. برای فهم هر دو سویه باید به سال ۲۰۰۳ بازگشت؛ هنگامی که آمریکا دست به یکی از آن تخریب های خلاقش زد. آمریکا با بمباران پیاپی زیرساخت ها را ویران کرد تا بار دیگر بر این ویرانه ها عراقی از نو ساخته شود. اما بازسازی نهادی عراق چیزی جز اجرای همان نسخه همیشگی نبود؛ خصوصی سازی به نیروهای نظامی و امنیتی که رسید از ارتش جز نامی به جا نماند. نام صدها نفر به عنوان محافظ شهر لیست می شد اما در پست های نگهبانی دریغ از نیرویی و اینگونه ارتش در برابر نیروهای خلیفه  خودخوانده حتی دمی هم نایستاد و پابه فرار گذاشت.

از سوی دیگر، در پیروزی های داعش نباید نقش فرماندهان بعثی را نادیده انگاشت؛ بعثی ها به صحنه مبارزه بازگشته بودند و این بار به قصد انتقامی سخت. به واقع، زمانی که آمریکا با پروژه بعثی زدایی سازمان های و نهادها را یکی پس از دیگری نابود می کرد کسی نپرسید که با این همه «انسان زاید» چه خواهیم کرد. انسان زائدی که ناآونت می گوید افراد پایان جنگ جهانی اول و سقوط امپراتوری ها اروپا؟ همین انسان زائد بود که به فاشیسم اروپایی پیوست.

افول دولت_ملت ها در خاورمیانه

داستان خاورمیانه همان داستان افول دولت- ملت ها است؛ واحدهای سیاسی خرد و خردتر که هر یک سودای استقلال در سر دارند. امروز هر کوی و برزن، هر شهر و روستایی که آزاد می شود، به جای هلهله زنان و کودکان بانگ رهبرانی بلند می شود که داعیه استقلال دارند، به محض آزادسازی فلوجه طرح هایی به پارلمان عراق می رود که هر یک خواهان نوعی خودمختاری هستند. مرزهای ملی در خاورمیانه در حال نابود شدن اند. انسان های زائد در خاورمیانه مرزها را هم شکسته اند.

۱۲- ریشه مشکلات ما کجاست؟ اگر بعد از جنگ همه جناح های سیاسی ایران صرف نظر از اینکه بدانند یا ندانند، مجری بازار آزادی بودند، پس اختلافات سیاسی ناشی از چیست؟ ساده ترین پاسخ آن است که هر گروهی که دولت را در دست گیرد سیاست های خصوصی سازی را به نفع خود پیش خواهد برد، اما این پاسخ دردی را از ما دوا نمی کند زیرا به کنه مساله راه نمی برد.

لیبرال های راست افراطی مخالف دموکراسی و طرفدار آزادی اند

نئولیبرال ها خود را لیبرتار یا به قول خودشان آزادی خواه می خوانند. لیبرتارین ها که اساسا مخالف قدرت گیری دولت هستند چند جناح دارند از چپ گرفته تا راست افراطی، خود چامسکی که از او نقل کردم لیبرتارین چپ است. نئولیبرال های طرفدار اتریش یا شیکاگو هر چند با یکدیگر اختلافاتی دارند، اما در مورد نقش دولت و حقیقت گویی بازار هم عقیده اند. لیبرتارین های راست افراطی. لیبرتارین های ایران از این نوع اند. آزادی که آنها می خواهند از چه نوع است؟ آنها طالب هر نوع آزادی هستند منهای آزادی سیاسی.

از نظر آنها ضعیف ترین حلقه دموکراسی رای دهندگان هستند، زیرا می توانند به پوپولیست های راست یا چپ رای بدهند و کار آنها را زار کنند. ترامپ یکی از آنهاست. البته هنوز جای چند و چون دارد که ترامپ به رغم حمله به برخی آزادی ها بخواهد با بازار آزاد دربیافتد. هم اکنون لابی های وال استریت مشغول جمع و جور کردن کابینه او هستند. لیبرتارین های راست مخالف دموکراسی و طرفدار آزادی هستند چون در دموکراسی مردم خاصه طبقات پایین حق دارند در سرنوشت خود شریک باشند. محق اند درباره مسائلی همچون دستمزد، آموزش و بهداشت خود فعالانه شرکت کنند. همان کاری که لیبرتارین ها مخالف آن اند و آن را مداخله در بازار می دانند.

داستان آزادی و لیبرتارین های راست، داستان درازی است اما آنها زمانی که فهمیدند آنترپرونورهایشان از انواع و اقسام آزادی می توانند سود ببرند، دست از مخالفت با برخی آزادی ها شستند و آنها را غنیمت شمردند. نکته در ایران این است که جناحی با دادن برخی آزادی ها مخالف اند و جناحی دیگر که خود می دانند قادر نیستند آن آزادی ها را بدهند در مورد آن سکوت می کنند.

در جریان این بده بستان دولت ها گاهی عقب نشسته اند. مثلا بعد از موفقیت موسیقی لس آنجلسی موافقت کردند که همان نوع موسیقی با اشعاری شسته رفته تر در ایران تولید شود. بدین ترتیب نوعی موسیقی پاپ ایرانی به وجود آمد که از حیث هنری اسفبار بود اما مردم را جلب کرد، اکنون اختلاف بر سر کنسرت این گروه ها است هر چه از آن طرف فشار می آید از این طرف دامنه هجو بالاتر می رود و این اختلافات بر سر آزادی های شخصی و مدنی نمی تواند در روندی مصالحه جویانه حل شود، زیرا هیچ یک از طرفین حاضر نیست کوتاه بیاید.

بازار آزادی ها هر چند خود را طرفدار آزادی نشان می دهند اما از کشیدن پای بحث آزادی ها به حیطه سیاسی وحشت دارند زیرا می ترسند که مردم خاصه طبقات پایین تقاضاهایی را مطرح کنند که مداخله گرایانه باشد در نتیجه هر چه زمان بیشتری می گذرد، قوانین بازار آزادی بیشتری تصویب و اجرا می شود مردم فقیرتر می شوند و مردم فقیر از گفتگو درباره سرنوشت خود منع می شوند.

هر چه فشار بیشتر می شود، آزادی های پنهان بیشتر می شود و این دور بسته تر می شود. نئولیبرال ها برنده این بازی اند. اقتصاد آنها چیزی به جز همین وضعیت که می بینید برای مردم ایران به بار نیاورده است، اما درگیری اصلی در جایی رخ می دهد که گشودن گره زندگی مردم ربطی به آن ندارد. در سطح جهانی صنعت فرهنگ سازی نئولیبرالی تا بخواهید برای این نوع آزادی ها نقشه چیده و تدارک دیده است، اما سخن گفتن از فجایع این فرهنگ سازی جهانی را برخی از مردم و خاصه جوانان نمی پسندد و آن را تجاوز به حقوق خود می دانند.

فساد، نیهیلیسم و فقر نتیجه منطقی سیاست های لیبرالی است

نه فقط فرهنگ با این موسیقی بنجل و رمان های بنجل و فیلم های بنجل به بست رسیده بلکه نقد فرهنگ نیز نامیسر شده است. حاصل این وضعیت نهیلیسمی است که جوانان را فراگرفته و فقری است که نئولیبرال ها در سطح جهانی و داخلی مردم را به آن دچار کرده است. فقری که در حال بلعیدن طبقه متوسط جهانی و داخلی است. آنچه اغلب مردم فساد می خوانند نتیجه منطقی سیاست های لیبرالی است، اگر به این نکته واقف نشویم، از گشودن گره آن ناتوان خواهیم بود. اما باز به نظر من مساله اصلی این نیست.

۱۳- تناقضی که اساس مشکل ما است در هم بافته شدن ناخودآگاه دو نظام است. دو نظامی که نسبتی با یکدیگر ندارند. نظام بازار آزاد که حقیقت را می گوید و نظامی که معتقد است خداوند حقیقت را می گوید. این مسئله را میشل فوکو در کتاب «تولد زیست سیاست» به تفصیل کاویده است. از فیلسوفان محترم خواهش می کنم این کتاب را بخوانند و درباره حکومت مندی لیبرالی و حکومت مندی حاکمانه دقت کنند. فوکو این کتاب را به قول خود در بی طرفی کامل نوشته است. اما به نظر من لطفی به اردولیبرالیسم آلمانی دارد. من از شرح این کتاب خودداری می کنم. به نقل قولی بسنده می کنم: «اقتصاد، نظامی بی خداست؛ اقتصاد نظامی فاقد کلیت است، اقتصاد نظامی است که نه فقط بیهودگی بلکه ناممکن بودن بینش حاکمانه را نشان می دهد.» (ص ۲۸۲ نسخه انگلیسی) مشکل اساسی ادغام این دو نظام در همدیگر به دست دولت هایی است که گاهی از این گاهی از آن می گویند.

۱۴- آقای بیژن عبدالکریمی زمانی به بنده تذکر داده بودند که «متافیزیک» را فراموش نکنم. توجه ایشان را به دو مقوله از هایدگر جلب می کنم که اولی در «وجود و زمان» و دیگری در کتابی کامل به نام «مقوله های بنیادی متافیزیک» آمده است؛ اضطراب و ملال.

هایدگر این دو مقوله را انتولوژیک و از ساختارهای دازاین می داند که نه ذهنی اند و نه عینی. آنها mood هستند. Basic moods مودهای اساسی. مودها همچون پس زمینه بنیاد هر واقعه ای هستند که بر ما تاثیر می گذارند. اضطراب، بی ساحتی جهان و در جهان بودن را آشکار می سازد. هایدگر از رابطه اضطراب و زمان خودداری کرده است، اما در کتاب «مقوله های بنیادی متافیزیک» به طور مفصل رابطه میان ملال و زمان را کاویده است. زمان در ملال کند می شود و کش می آید و دست آخر ما را به حال خود رها می کند. می توان رابطه ای عکس میان اضطراب و زمان یافت. زمان از ما پیشی می گیرد و ما از پی زمان روان می شویم. هایدگر در کتاب «مقوله های بنیادی» برای نشان دادن ملال دو مثال می زند؛ انتظار در ایستگاه قطار و مهمانی بعد از ظهر.

می توان به جای آنها وضعیت بیکاری را مثال زد که اضطراب و ملال پی در پی هم می آیند که برای غلبه بر آن از جمله می توان به مواد مخدر پناه برد؛ موادی که اگر مخدر باشد زمان را کند می کند و اضطراب را فرو می پوشاند و اگر مواد محرک باشد زمان را مشدد می کند و فردی را که از زمان عقب افتاده است سعی می کند به زمان برساند. تجاربی ناموفق که بر اضطراب و ملال بی پایان می افزایند.

آیا اهالی فلسفه به این سوی متافیزیک سر زده اند؟

می توان کسانی را مثال زد که در جریان انقلاب جنسی از تجربه ای به تجربه دیگر می روند تا ملال و اضطراب خود را بپوشانند و نمی توانند. ما جامعه شناسان چون درباره آسیب های اجتماعی یا همان نتایج منطقی سیاست و اقتصاد نئولیبرال تحقیق می کنیم با این پدیده ها و ربط آن با متافیزیک آشنائیم. شما هم به این سوی متافیزیک سر زده اید؟

امیدوارم فلسفه به ما امید دهد که بر این زمانه ظلمانی جهانی فائق آئیم.