یوسفآباد، خیابان سی و سوم
یوسفآباد، خیابان سی و سوم، پاییز سال ۱۳۸۸ اولین بار چاپ و شده و نسخهای که من دارم متعلق به زمستان ۹۰ است و چاپ هشتم! سینا دادخواه در زمان اولین چاپ رمان (تاکید بر این است که معلوم نیست چقدر در ارشاد مانده تا چاپ شود) ۲۵ ساله است و سامان داستان ۲۲ ساله. رمان کوتاه است و در ۱۱۴ صفحه تمام میشود. یک ضرب میخوانیش. هر چند بعضی جاها خسته کننده است.
اغلب رمان به توصیفها، روایتها، خیالپردازیها و برقراری مشابهت بین چیزها میگذرد. کنشها حداقلی است و سامان و لیلا و ندا و حامد هر یک بیشتر افکار مشوش خود را میکاوند. با این حال نگارش آزاد و جریان سیال ذهنی در کار نیست و همین است که کار را خستهکننده میکند. در نهایت رمان چیزی بیشتر از نوشتن احساساتی جوانی ۲۲ ساله نیست! ادبیتی هم در کار وجود ندارد، زبان قوی ندارد و اصلاحات روزمره جوانانه نقشی اساسی در زبان نویسنده دارد. نویسنده از سامانِ داستان بزرگتر نمیشود و جایی که در ذهن لیلا و ندا به عنوان زن نشسته، کماکان همان مرد جوان است و زمانی که در نقش حامد نشسته نیز توصیفاتش مصنوعی است و نتوانسته تا به چهل سالگی نزدیک شود.
جالبترین نکتهی کتاب برایم شباهتهای بین خود و نویسنده بود: هر دو طرفدار تیم ملی انگلستان و سینمای کیارستمی
عامه پسند
روی یک مبل کهنه نشستی و در حالی که گرسنهای، داری عرق میخوری. سیگاری دستته و از همه جات عرق میریزه. مبل از اون مبل هاییِ که کهنه شدن و پارچهی روی دستههاشون سابیده شده. فنرهاش همه خراب شده و گود رفتی تو مبل همچی که وقتی تکون می خوری فرو میره تو ماتحتت. تو یک اتاق خالی، که از دور هم صدای اعصاب خردکنی میاد مثل کوبیدن پتک روی میله. فکر میکنی به اینکه اگه این شهر لعنتی از وقتی یادته صاحب نداشته اما همشهریهات هم تا جایی که از دستشون بر میاومده انصافا کوتاهی نکردن و با ساختمانسازیها و نوسازیها و پول درآوردنهاشون ریدن تو شهر. روزی نیست که از کوچهای رد بشی و نبینی که یه ساختمون را کوبیدن و میخوان ۲۰ واحد جاش بسازن. میتونستی نهار خورده باشی. میتونستی صبح حمام رفته باشی. میتونستی الان کارمندانه سرِ کار باشی. از گرسنگی سر درد میگیری و باز جرعه جرعه عرق میخوری. حتی به چیزی خاصی هم شاید فکر نکنی و هر از گاهی جوری که خودت صدای خودت را بشنوی میگی ریدم به این زندگی. همیشه اون قدر پول داشتی که از گرسنگی نمیری با این حال هیچ وقت ترکیب غذا برات اهمیت نداشته. هیچ وقت به این فکر نکردی که زندگی باید چهجوری باشه. اصلا تعریفی برای زندگی خوب نداری .همه چیز نکبته و تو هم اینو خوب فهمیدی و فقط داری زندگی می کنی. تو این گرما نشستی و حدالقش این بود که می تونستی کولر اتاقت را تعمیر کنی که اینجوری عین سگ عرق نریزی و حال تهوع نگیری. اون قدر که دیگه ندونی از مستیه که می خواهی بالا بیاری یا از گرما. سیگار پشت سیگار و بد و بیراه به زندگی….اینجوریه که شبیه نیک بلانِ بوکفسکی در عامهپسند میشی.
کارآگاه بود. یا شایدم هست. من نیک بلان ِ عامه پسند را اینجوری دیدم. کارآگاهی که هیچیش مثل کارآگاهها نیست. داستان مثل شهر شیشهای استر با تلفن شروع میشه اما اونجوری پیش نمیره. اکثر پروندههای بلان عجیبن. بانوی مرگ دنبال لویی فردینان سلین میگرده و یکی از مشتریهای بلان آدم فضایی است. کسالت و بدبینی در رمان موج میزند و بلان فقط به دنبال حل مسئله است.
ایجاب حسن در جایی میگوید ادبیات پست مدرن در گیر و دار درگیری نویسنده بین خود ویرانگری از یک سو و نیاز او به درون گرایی از سویی دیگر شکل می گیرد ( به نقل از یادداشتی از حسین نوش آذر در رادیو زمانه). اول اینکه این صورت بندی به نظرم قابل تعمیم به این کتاب هست. با این حال در ساختار کلان خود در جایی دچار یک تناقض ظریف است. اگر قبول کنیم از ویژگی های پست مدرنیته در هنر و ادبیات فقدان یک روایت کلان یا فرا روایت است. در اینجا به نظرم برعکس است. یعنی بدی و نکبت و بدبختی جهان از ابتدا توصیف شده و نویسنده تا انتها به این روایت از دست رفتگی/پوچی/بیمعنایی پایبند میماند. انگار قراردادی را در اول با خواننده میگذارد و تا آخر در پی اثبات آن است.
نکته دوم. حضور موجودات فضایی است که از یک طرف میتواند به عامه پسند شدن رمان کمک کند. در حالی که میتواند خوانش دیگری هم داشته باشد: فقدان مسئله. طرحریزی جهان بیمسئله یا به عبارت بهتر دنیایی که مسايلش گم شده جدیترین کاری است که بوکفسکی در عامه پسند انجام داده است. نقد مارکسیستی، داستانهای آگاتا کریستی را بر مبنای اهمیت مالکیت در بریتانیا توضیح میدهد و اغلب داستانهای کارآگاهی به دنبال حل مسائلی هستند که چیزی در آن برای بشریت مهم است! قتلی انجام شده. حقی ضایع شده. پروندهها هر چه کلاسیکتر اخلاقی تر و عام تر. یکی همین که تازگی خواندم، زنانه نیست. اما اینجا اصلا مسئلهای در کار نیست. بیشتر وقت بلان صرف تصدیق هویت سلینی میشود که می داند سالها پیش مرده! بلان با حل کردن معما زنده است که تداعی کننده حلمسئله در دنیای امروز است. دنیای فراصنعتی، جایی که تمام سوالها پیرامون چگونگی است و نه چرایی. جایی که روز به روز مدیران برجسته و هاروارد رفته و فرهیخته، انسانها را تشویق به نوآوری میکنند. پزشکان و روانشناسان نیز به کمکشان میآیند تا طبع و روان پیچیدهی انسان را جوری تحلیل کنند که کمتر بپرسد از چرایی. این جهان برای ما از آسمان افتاده و همین است. سعی کن زندگی کنی. بهتر و بهتر و بهتر. پیش به سوی موفقیت! نرم افزارهای کامپیوتری روز به روز پیچیدهتر می شوند تا نیاز ! های واقعی امروز را پاسخگو باشند. بانکهای اطلاعاتی و دنیای دیجیتال همه بسیج شدهاند تا نیازهای بی پایان ما را برطرف کنند. دستشان درد نکند. یعنی انگار که این وضعیت جهان به عنوان یک جریان اصلی پذیرفته شده و حالا مانده خلاقیت و نوآوری وگرنه همه چیز از اساس درست است! حالا نیک بلان به همه این جهان اساسا درست طعنه میزند. فقدان مسئله درست و جدی را به رخ میکشد و خودش به عنوان کارآگاه کاشف این مسائل دست و پا میزند.
به لحاظ ساختار زبانی گفتهاند که تحت تاثیر سلین است. زبان روانی هم دارد و پیمان خاکسار هم رمان را خوب ترجمه کرده. اما نکاتی هست که خیلی سریع به چشم می خورد و بعضا بلاتکلیف است. مثلا یکی صفحه ۱۵ که چک چک آب را ادامه داده. دیگر چنین چیزی تکرار نمیشود و مشخص نیست این کار محض تفنن است یا چیز دیگری. هر چه هست ویژگی سبک گرایانهای به نظر نمیرسد.
عامه پسند را حتی شاهکار نامیدهاند. اما به نظرم بی مقدار کردن کلمه از همین جا آغاز میشود. طبیعتن شاهکار نیست. اما رمان خوبی است. خواندنی است و خوب پیش میرود. شاید هم رویحهي این روزهای من است. روحیهای که هر چند رمان را یک ضرب خواند و لذتی هم برد و جاهایی خندید و جاهایی را خط کشید. فضای نیمچه گروتسک بعضی جاها را گرفت و جاهایی را تو خالی و باسمهای حس کرد ( از آن نوع که فیلمهای هالیوودی خودشان را جدی میگیرند و جدی هم جلوه میدهند و بعد پستمدرنها پشتِ هم جدیترش میکنند و بعد عدهای چیزهایی که تا به حال هیچ وقت گفته نشده در آن کشف میکنند و پشت هم کف میکنند). جاهایی میشد خیابان های پهن را حس کرد و جاهایی گرما و گرسنگی و آوارگی را.
عامه پسند
چارلز بوکفسکی
پیمان خاکسار
نشر چشمه