بایگانی
دل سگ
مریضهایی که هرگز روزنامه نمیخواندند حالشان خیلی بهتر بود. (صفحه ۵۰)
عنوان دل سگ نکته چندانی درباره رمان عالی و کوتاه بولگاکف نمیگوید. به قولی* آنچه در رمان به عنوان دل از آن یاد میشود. همان irreducible humanity است که مغز تولید میکند و علیرغم پیشرفت بسیار زیاد دانش ما درباره شبکههای عصبی و علوم شناختی از زمان بولگاکف هنوز علم زیادی نسبت به ارتباط بین مغز و این ویژگی منحصر به انسان نداریم. و دیگر اینکه چگونه دانش، سیاست و ایدئولوژی در یک ارتباط هماهنگ منجر به بروز جریانی میشود. نویسنده معتقد است جذابیت و اهمیت این رمان نه در تفسیر هزلآمیز ضد شوروی انقلابی آن یا هشدار درباره عواقب ماجراجوییهای علمی، که درباره کاوش فوقالعاده معضلی است که طبیعت انسان در برابر تلاش برای توسعه و بهبود نوع بشر به خرج میدهد.
I propose that the novel’s enduring significance lies not in its overworked interpretation as an anti-Soviet satire or as a warning against scientific hubris. Rather, it remains a brilliant exploration of the conundrum of where nature meets nurture in efforts to enhance humankind.
یا در تفسیر دیگری یکی از مترجمهای انگلیسی رمان، مایکل گلنی، آن را داستانی سیاسی از تلاش فاجعهآمیز بلشویکها برای تحمیل انقلاب به جامعهای است آمادگی آن را ندارد میداند.
«و بالاتر از همه، این کار، کار آدمهایی نیست که دویست سال از باقی اروپا عقبترند و تاکنون حتی نتوانستهاند درست و حسابی دکمه شلوار خودشان را هم بیندازند» (۵۴)
—
بخشهایی از تفسیر انتهایی ترجمه انگلیسی کتاب به ترجمه Avril Pyman
در سپتامبر ۱۹۲۱ بعد از حدود دو سال اقامت در ولادی قفقاز (Vladikavkaz) و چندباری سفر به تفلیس، باتومی و کیاف و هنوز کم و بیش ضعیف به خاطر تیفوس، بولگاکف وارد مسکو شد. زندگی در پایتخت ان روزها دشوار بود و نویسنده آینده مرشد و مارگاریتا بلافاصله با مشکل کسب درآمد و پیدا کردن محلی برای زندگی روبرو شد. بطوریکه در دفتر خاطراتش در فوریه ۱۹۲۲ نوشت «سیاهترین دوره زندگیام است. من و همسرم گرسنهایم. از دائیام مقداری آرد و روغن و سیبزمینی گرفتم…تمام مسکو را زیر پا گذاشتم – هیچ کاری نیست» تا آن زمان بوگاکف چندین بار شغلاش را عوض کرده بود، البته که نه به اختیار. دو ماه کار او در دپارتمان ادبی کمیساریای مردمی آموزش با منحل شدن این سازمان پایان گرفت. در مارس ۱۹۲۲ شروع به کار برای روزنامهای پر تیراژ کرد و ۳۰ تا از داستانهایش را به چاپ رساند. سپس ۴ سال دیگر با روزنامهای دیگر و …
«من مسکو را از راه دور نشناختهام. بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۴ در آن زندگی کرده و تمامش را وجب کردهام» انگار او نیز تجربه چخوف جوان را تکرار میکرد که برای انواع اقسام روزنامهها و مجلات کارهای مختلفی میکرد. از نوشتن تا طراحی و …
بولگاکف در سالهای اقامتش در مسکو دائما مینوشت و تغییرات سریع پیرامون خود را ثبت میکرد. همزمان که روی نوشتن رمان بلندی به نام «گارد سفید» کار میکرد تعداد زیادی طرحهای هزلی بر اساس نامههای کارگران در نیمه دهه ۱۹۲۰ نوشت.
در سالهای ۱۹۲۴ و ۱۹۲۵ نوولاهای هزلی «دیابولیاد» و «تخممرغهای شوم» را چاپ کرد که درباره زندگی روزمره در مسکو بود. تلاش او اما برای انتشار رمان سومش، دل سگ، موفقیت آمیز نبود و رمان تا ۱۹۸۷ به چاپ نرسید.
این سه داستان نوعی تریلوژی هزلیاند و در مورد هر سه میتوان گفت که شامل فانتزیهایی است که ریشه در زندگی روزمره دارند. هزل اجتماعی بولگاکف در مقابل سامان دقیق زندگی شهری قرار میگیرد و زندگی عادی و روزمره برای او با فانتزی عجین است….
یکی از تمهای اساسی دل سگ غیرممکن بودن پیشبینی خروجی دستکاری در روان انسان است. ایده جوانسازی و اصلاح ژنتیکی در دهه ۱۹۲۰ بسیار مد بود و به نظر میرسید که امید زیادی برای بهبود و اصلاح طبیعت ناکامل انسان ایجاد کرده بود. نیمه دوم قرن بیستم مملو از آزمایشات مهندسی ژنتیک و انواع سوءاستفادهها از آن بود. انگار که بولگاکف سالها زودتر در اینباره هشدار داده بود.
دیگر فاشسازی بولگاکف در این داستان فیگور شاریکوف است. مشخصا واکنشی مستقیم نسبت به لومپنپرولتاریاهای آنارشیست که از هر نوع پذیرش قوانین ابتدایی مدنی سرباز میزنند.
این داستان قدرتمند و تاملبرانگیز هنوز هم مرتبط با وضعیت امروز ماست.
—-
*Eugenics, Rejuvenation, and Bulgakov’s Journey into the Heart of Dogness, Author(s): Yvonne Howell
چرا سوسیالیسم نه؟
تاکید جمله را باید روی کدام کلمه گذاشت؟ تاکید جمله که عوض شود معنا هم عوض میشود. اما معنای کتاب کوتاه و خواندنی جرالد آلن کوهن فیلسوف تحلیلی انگلیسی با ترجمه شاپور اعتماد جوری خوانده میشود که بگوید: سوسیالیسم، چرا که نه؟
کتابی که به تازگی در قطع جیبی با قیمت ۴۰۰۰ تومان توسط نشر هرمس منتشر شده و حاوی نکات و اشارات بهشدت ارزشمندی است که آن را از بسیاری نمونههای مشابه که داعیه دفاع ونظریهپردازی در خصوص سوسیالیسم دارند جدا میکند. به قول اعتماد در مصاحبهای که با اندیشه پویا این ماه داشته، کتاب یک کلمه اضافی ندارد و تک تک جملت به دقت نوشته شده و زیادهگویی در کار نیست. او در مقدمه آورده که «جرالد کوهن با آنکه در نظریه تاریخ کارل مارکس از تز (نظریه) جبریت تکنولوژیک دفاع میکند، در تمام آثار بعدی خود سعی میکند برای سوسیالیسم، با دقت تحلیلی، استدلالی اخلاقی اقامه بکند و نشان دهد که رسیدن به سوسیالیسم بدون انقلاب اخلاقی میسر نیست.»
کوهن در این کتاب کوچک با دستمایه قرار دادن سفر تفریحی و ارزشهای حاکم بر آن («مساواتطلبی» و «اصل اجتماع») سعی میکند تا برخی مفاهیم انسانی و اجتماعی را در راستای همان انقلاب اخلاقی بازگو کنند. مسئله او سوسیالیسم است. آدم سیاسی نیست که شعار بدهد، نویسندهای هم نیست که جیرهخور سیاستمداران باشد. او در این کتاب سعی کرده تا در خصوص برخی نکات اساسی نظرات و استدلالیهای خود را بیان کند. هپروت نمیسازد.
برابری فرصتهای یکی از نکات اساسی است که در این کتاب بدان پرداخته شده؛ برابری فرصت بورژوازی، برابری فرصت چپ-لیبرال، برابری سوسیالیستی. از آن طرف نگاهی هم به انواع نابرابری دارد.
او در سرتاسر کتاب خود را نیز در معرض پرسشی که برای عنوان کتابش برگزیده قرار میدهد. دو استدلال بزرگ مخالفان سوسیالیسم را در کتابش آورده؛ محدودیتهای طبیعت بشری و محدودیتهای تکنولوژی اجتماعی.
کسانی که اقتصاد خرد خوانده باشند میدانند که در اولین جلسه که استاد در کلاس حاضر میشود احتمالن کمتر از ۵ دقیقه دربارهی این صحبت میکند که چه مکاتبی وجود دارد و بعد میگوید که ما به اقتصاد بازار میپردازیم . چرا؟ چون طبع و سرشت انسان ….
حالا با هر ادبیاتی که مطرح شود، صفتهای همچون منفعتطلبی و خودخواهی و زیادخواهی و … بالافاصله به سرشت انسان مربوط میشود و دیگر هرگز سوال نمیشود که این فرضیات از کجا آمده؟ چه پایه و اساس علمی دارد که دائم طوطیوار تکرار میشود؟
کوهن در این کتاب در همین خصوص سوال میکند که چطور توانستهایم برای استفاده از خودخواهی انسان راهی پیدا کنیم اما آیا نمیتوانیم برای استفاده از سخاوتمندی او راهی پیدا کنیم؟
در برابر نقد دوم نیز سعی میکند تا برخی از مهمترین جریانها و پاسخهای سالهای اخیر را خیلی خلاصه مرور کند. شخصن از این بخش کتاب بسیار هیجانزده شدم. چندان چیزی در اینباره نخوانده بودم و حالا چند معرفی خوب در اختیار دارم که در کتاب پانویس شده. اغلب با خود فکرکردهام که از طریق اصلاح مکانیزمهای ساختار و فرهنگ و قوانین کار میشود به فضایی انسانیتر (حالا هر اسمی میخواهد داشته باشد) دست یافت. برای این حوزه کمتر فکر شده. اما تا دلمان بخواهد برای استفاده از طمع و ترس و خودخواهی انسان فکر شده. رانههای تاریک انسانی به بهترین نحو با قوانین آمیخته شده و به عنوان اصلی اصیل و بیبدیل جا زده میشود؛ حقیقتن جعلی است. با این حال خلاصی از آن کار سادهای نیست. اقتصاد بازار بهرهوری فوقالعادهای تولید کرده که مقاومت در برابر آن سخت است و کوهن نیز این موضوع را تایید کرده و مینویسد «آیا اصلا دوام کارامدی بازار در امر تولید بدون مشوقهای بازار، و در نتیجه بدون توزیع عایدات بر مبنای بازار، ممکن است؟»
خواننده در این کتاب دائم سعی میکند تا از طریق استدلالهای موجود خود را در معرض پرسش عنوان کتاب قرار دهد. خوانندگانی که به قول اعتماد همانطور که در مقدمه نوشته تعدادشان بسیار اندک است: « به آسانی میتوان دامنه مخاطب بالقوه این اثر را، اگر نگوییم تعیین، لااقل تعریف کرد. می دانیم که اقتصاد بازار ده میلیون نفر تحصیلکرده ما را چنان گرفتار نان شب کرده است که وقت فراغتی برای قرائت حتی این کتاب کوتاه نگذاشته است. در نتیجه یک درصد این تعداد ما را میرساند به آستانه در و منزل یک درصدیها. اما باز خوب میدانیم که این جمعیت کتابخوان و مجلهخوان، اهل فکر و اهل قلم، اهل نشر و اهل طبع، اهل راهاندازی و اهل جااندازی، تا مغز استخوان راست است و پاک شیفته فیلسوفان بازار.
میماند یک درصدِ یک درصدیها – تیراژ کتاب.»
پ.ن: بخشی از کتاب:
«انگیزه بلاواسطه هر فعالیت مولدی در یک جامعه استوار بر بازار نوعا ترکیبی از ترس و طمع است (البته نه همیشه)، که نسبتشان بر اساس جزئیات موقعیت شخص در بازار و خصوصیات شخصیتی او تغییر میکند. تردیدی نیست که بسیاری از افراد میتوانند با انگیزههایی دیگر در فعالیت بازار شرکت کنند، اما ترس و طمع انگیزههایی هستند که بازار به آنها پر و بال میدهد و آنها را برجسته میکند، و این شامل طمع فرد برای منافع خانوادهاش و ترس او در مورد امنیت آنها نیز میشود. از این رو، حتی وقتی که دغدغههای فرد از شخص خودش هم فراتر میرود، باز برخورد بازاری امری طمعآلود و ترسبرانگیز است که در آن با همتایان بازاری به عنوان منابع ممکن ثروت، و تهدید برای موفقیت شخص، برخورد میشود. این نوع برخورد با افراد دیگر وحشتناک است، ولی به دلیل تداوم قرنها تمدن سرمایهداری، ما به این طرز برخورد خو گرفتهایم و به آن عادت کردهایم. (البته سرمایهداری نبود که ترس و طمع را اختراع کرد؛ این خصوصیتها ریشه عمیقی در طبیعت بشر دارند. اما، بر خلاف تمدن فئودالی که با بهرهگیری از آموزه آمرزش الهی [مسیحی یا غیر از آن] طمع را تقبیح میکرد، سرمایهداری از آن تجلیل میکند.)»
«از آنجا که مبادله استوار بر بازار انگیزهها عمدتا متشکل از ترس و طمع هستند، شخص نوعا، در چارچوب بدهبستان بازار، به اینکه هر کسِ دیگری جز خودش تا چد حد موفق یا سرخورده میشود اساسا اعتنا ندارد. شما با دیگران همکاری میکنید ولی نه به این دلیل که معتقدید همکاری با دیگران به خودی خود کار خوبی است، نه به این دلیل که میخواهید هم خودتان و هم فرد دیگر پیشرفت کنید، بلکه به این دلیل که شما به دنبال کسب هستید و میدانید که تنها با همکاری کردن با دیگران میتوانید توفیق یابید. در هر نوع جامعهای مردم بالاجبار [نیازهای] یکدیگر را تامین میکنند: جامعه یک شبکه تامین متقابل
(mutual provision) است. اما در جامعه استوار بر بازار (market society)، این متقابل بودن محصول جانبی یک برخورد نامتقابل و اساسا دور از رابطه متقابل (nonreciprocating) است.»
پ.ن۲: شماره اخیر مجله اندیشه پویا ۲ اعصاب خردی بزرگ داشت. اول مصاحبه مریم شبانی با تورج دریایی بود. به قول خودش بعد از عمری از آمریکا آمده، متخصص تاریخ است، ۶ ساعت بعد از ورود به ایران با خستگی تمام با مریم شبانی در شهرکتاب قرار گذاشته آن وقت نتیجهاش این مصاحبه زرد است که شبانی از او بپرسد از کدام مرد تاریخی و زن تاریخی خوشت میآید. بد نبود در مورد بازیگر و خواننده مورد علاقهاش هم سوال میکرد. آن هم با آن تیتر مسخره اسپرسو که اصلن هیچ کس اسپرسو هم نخورده ( احسان شریعتی هم از نحوه تنظیم مصاحبه شبانی در چند شماره قبل راضی نبود) و دوم حرکت رضا خجستهرحیمی و مریم شبانی به خانه شاپور اعتماد برای مصاحبه دربارهی این کتاب و اقامه استدلالهای بندتمبانی و نخنما در برابر این کتاب که به راحتی هر لیبرال هوادار بازار آزاد را از هواداریاش منصرف میکند.
سوسیالیسم و فردگرایی
اسکار وایلد
ترجمه: باوند بهپور
نشر چشمه
چاپ دوم
91 صفحه – 2100 تومان
کتاب خوبی است که چند ساعته تمام می شود. اسمش البته بی خودی جذابیت ایجاد کرده. خبری نیست. کتاب متشکل بر یک مقاله به نام «روح انسان تحت نظام سوسیالیستی»، 2 نامه به روزنامه کرونیکل درباره ی وضعیت زندان ها و چند گزین گویه است. ترجمه خوبی هم دارد.
بخش اصلی کتاب همان مقاله «روح انسان تحت نظام سوسیالیستی» است و در ابتدا هم سعی کرده تا همچون نام کتاب ارتباطی میان سوسیالیسم و فردگرایی برقرار کند با این حال این ارتباط به نظرم برقرار نمی شود و ارتباط ها تقریبا غیرمنطقی است. مقاله تمجیدی از سوسیالیسمی است که در خود اقتدار ندارد. عصیان را برترین فضلیت انسان می داند و درعین حال می نویسد «ویژگی شخصیت کامل عصیان نیست، آرامش است.» سود را که در زندگی آن روز ( سال1890) مهم ترین هدف اصلی زندگی شده را تقبیح کرده و هدف را رشد انسان می داند و به نقد می نویسند که انسان ها «پنداشته اند مهم ترین چیز، داشتن است نه بودن.»
«انسان باید زندگی کند. زندگی کردن کمیاب ترین چیز دنیاست. غالب مردم صرفا وجود دارند. همین.»
«تکراری بودن، ناشی از اقتدار مردم بر هنر بود و اسباب تاسف است.»
بخش اعظم مقاله درباره ی هنر است. اینکه هنر چگونه است و چه ارتباطی با مخاطب برقرار می کند. البته بیراه هم نیست. چرا که تحقق فردیت کامل انسان را در هنر می داند. با این حال دیدگاهی کاملا نخبه گرایانه دارد (که شخصا خیلی جاها برام جذاب بود، البته جاهایی هم کلی گویی کرده، مثل اینکه انسان ها همیشه بدتربیت شده اند، یا ارتباط سوسیالیسم و فردیت).
هنر مردمی در این مقاله به شدت تقبیح می شود: » و باید در نظر داشت که مردم دقیقا به همین دلیل که هنر چنین صورت متراکمی از فردگرایی است می کوشند بر آن اعمال قدرت کنند؛ قدرتی که غیراخلاقی است؛ احمقانه است و همان اندازه که فاسد کننده است حقیر هم هست. تقصیر مردم نیست. مردم همیشه و در تمامی اعصار بد تربیت شده اند. همیشه طرفدار این بوده اند که هنر مردمی شود و مطبوعِ ذوقِ نداشته شان قرار بگیرد و تملقِ پوچی عبث شان را بگوید؛ چیزی را بگوید که پیش تر گفته شده، چیزی را به آنها نشان دهد که قاعدتا باید از دیدنش خسته می شدند؛ می خواهند هنر زمانی که از فرط خوردن سنگین شده اند سرگرم شان کند و زمانی که از حماقت خود به تنگ می آیند حواسشان را پرت کند. در حالی که هنر هرگز نباید مردمی شود. مردم باید سعی کنند درک هنری شان را بالا ببرند.» این جملات چکیده ی دیدگاه نخبه گرایانه ی واید درباره ی هنر و ارتباط با مخاطب است. او حتی پا را از این هم فراتر می گذارد و می نویسد » ما توانسته ایم در انگلستان شعر خوب داشته باشیم چرا که مردم شعر نمی خوانند و در نتیجه بر این حیطه تاثیر هم نمی گذارند.» بحث های بسیار جالبی که خواندن مقاله را لذت بخش و سوالات زیادی مطرح می کند که میشود بدان فکر کرد. همچنین در جایی از مقاله و بحث درباره ی آثار هنری، فرم و محتوای یک اثر را جدا از هم نمی داند و معقتد است که «این دو همواره یک چیز ثابتند.»
او همچنین به نوعی به روانشانسی عامه نیز دست می زند و مثلا معتقد است «یگانه چیزی که عوام عمیقا از آن بیزارند بداعت است. بیزارند چرا که آنان را می ترساند.» یا اینکه » مردم در هنر آن چیزهایی را می پسندند که پیش تر وجود داشته. آن هم به این دلیل که نمی توانند تغییرش دهند.»
او در جایی از مقاله همچنین به «افکار عمومی» می تازد و البته بر روی فاش کردن زندگی خصوصی افراد در روزنامه های انگلیسی تمرکز می کند و آن را نقد می کند. مشخص است که هنگام نگارش مقاله میانه ی چندان خوبی با روزنامه ها و روزنامه نگارها ندارد. با این حال در جوانی و حتی تا آخر عمر که از انتهای کتاب می توان متوجه شد کارهایش را در مطبوعات چاپ می کرده. همچنین در یکی از نامه هایی که به روزنامه کرونیکل نوشته درباره تاثیرگذاری مثبت روزنامه بر افکار عمومی نوشته است و خواستار آن شده.
برخوردش با دین با تساهل است و یکی دو تحلیل خوب از مقایسه دوران کلاسیک و رنسانس انجام می دهد و نظرات جالبی درباره ی بعضی هنرمندان و شاعران دارد.
دیدگاه وایلد همچنین درباره خرج احساسات در زندگی جالب توجه است. میانه ی خوبی با دخالت احساسات در امور (البته اجتماعی) ندارد، مثل دل سوزاندان و ترحم بر فقیران و بر تغییر ساختارها بیشتر تاکید می کند و معتقد است که زندگی صنعتی آن روز باعث از دست رفتن فردیت و شخصیت انسان شده و می شود. در عین حال معتقد است که عاطفه در انسان ها باید تقویت و آبیاری شود و لذت را هدف زندگی و محک طبیعت می داند.
بخوانیدش