خانه > روزانه > آدم‌ها. پنج تا دوازده

آدم‌ها. پنج تا دوازده

پنج

سوم دبیرستان یک روز که داشت از مدرسه شل‌ و ول و آویزان برمی‌گشت خانه، پسر و دختری را دنبال کرده‌بود. همینطور که پشت سرشان راه می‌رفت. پسر دستش را زد به کون دختر. دختر قیافه‌اش معلوم نبود اما سرخ شد و به دوست‌پسرش گفت «این چه کاری بود کردی وسط خیابون؟» پسر هم برگشته بود ببیند کسی دیده یا نه که آدم شماره پنج را دیده بود پشت سرشان راه می‌رود و کتک مفصلی به او زده‌بود. بعد از اینکه شاگرد ساندویچ‌فروشی آدم شماره پنج را از کشته‌شدن نجات داده‌بود یک بندری مهمانش کرده‌بود. بعد رفته‌بودند پشت مغازه با هم سیگار کشیده‌بودند. این اولین سیگارش بود. تا شب فکر کرده‌بود و تصمیم گرفته‌بود که کامپیوترش را ارتقا دهد. در دانشگاه تهران شمال در مسابقات برنامه‌نویسی وقتی اول شد خواست تا خاطره کتک‌خوردنش را که نقطه عطفی در زندگی‌اش بوده تعریف کند اما جمله مناسب برای لحظه‌ای که پسر دستش را به کون دوست‌دخترش زد پیدا نکرده‌بود در نتیجه از خانواده‌اش که فرصت و پول لازم برای تجربه‌گرایی او فراهم آورده‌بودند تشکر کرده‌بود. سال چهارم دانشگاه که بود در آبان ماه هوا یک هفته‌ای ابری بود و کاملا کلافه شده‌بود یک روز صبح زود بلند شد و رفت دانشگاه و انصراف داد و بعد رفت نظام‌وظیفه خودش را معرفی کرد. روزی به سرهنگی که گفته بود ۴۳ بار «دور پادگان بدو و بشین پاشو برو» حالی کرده‌بود کامپیوتر خیلی بلد است و می‌تواند کارهایی برای او انجام دهد. خلاصه دختر سرهنگ آن ترم برنامه‌نویسی پاسکال را ۱۷ گرفت و او در بخش پدافند غیرعامل مشغول فیلم دانلود کردن شد. سرهنگ هم روشنفکر بود و به روحانی رای داده‌بود. چندتا فیلترشکن هم داشت که به همه روسای ادارات به‌غیر از رییس اداره مبارزه با جرایم رایانه‌ای داده‌بود. اما یک روز دلش سوخته بود و به او هم پیشنهاد کرده‌بود، طرف اول اخم کرده‌ و گفته‌بود می‌دهم بازداشتت کنن که آدم شماره پنج گفته‌بود «با فیلترشکن می‌تونی ببینی آقای ظریف در فیس‌بوکش چی می‌نویسه‌ها». بازداشت‌ نشده‌بود و بعد یک سمینار در مورد اینکه هک کردن چیست و چطور باید با آن مقابله کرد آنجا برگزار کرده‌بود. آخر سمینار که رییس بخش عقیدتی نیم‌ساعتی سوال پیچش کرده‌بود و گفته‌بود اگر ریش بزی‌ات را بزنی می‌توانیم روی یک سری پروژه با هم کار کنیم، گفته بود الان کمی گرفتارم.

 

شش

دود سیگار را خیلی بامزه بیرون میداد. هر وقت می‌خواست شروع به حرف‌زدن کند سیگار روشن می‌کرد و هی حرف زدنش را قطع می‌کرد و سیگار می‌کشید. انگار که مرض داشته باشد. موهایش را بلند و خرمایی کرده‌بود و یک بلوز اپل‌دار سبز گل‌گلی هم معلوم نبود از کجا پیدا کرده بود با یک شلوار جین آبی کم‌رنگ فاق بلند پوشیده‌بود. دوست‌پسرش نگاهی کرد اما خیلی سر درنیاورد که این الان یعنی چی. خواست اطلاعات مد‌شناسی‌اش را به‌رخ دختر بکشد گفت الان شدی تلفیقی از لباس‌های دهه ۷۰ و ۸۰.

– شمسی؟

– نه بابا میلادی. راک بازی و اینا دیگه

– ایول. آره . سو کول. بعد با هم سکس کرده‌بودند. دختر رفته بود چند کتاب تازه که خریده بود آورده بود و چیده بود وسط اتاق که به پسر نشان دهد. بعد پسر پیشنهاد داده‌بود بیا یه برنامه بذاریم کامو بخونیم.

– چطوری؟

– یعنی بخونیم با هم دیگه. چطوری نداره.

– یعنی هرکی جداجدا بخونه بعد در موردش حرف بزنیم؟

– نه با هم بخونیم. همینطوری که کنار هم نشستیم با هم بخونیم.

– آهان، باشه. بعد تلویزیون تماشا کرده‌بودند. کانال پارس که داشت ویدئوهای نوستالژیک نشان می‌داد. قبل از آنکه دوباره با هم سکس کنند یک آهنگی آمد از مرتضی از ساخته‌های کوجی زادوری. دختری که پشت مرتضی می‌رقصید شلوار جین فاق بلند آبی کم‌رنگ به‌پا داشت. با یک بلوز سبز اپل‌دار گل‌گلی و موهای بلند و خرمایی.

 

هفت

«صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه» یاشار برای پنجمین بار اینو کنار گوشش گفت. ولی اگه ۵ بار دیگه هم می‌گفت فایده‌ای نداشت. نگاهی بهش کرد و گفت تو شعر دیگه‌ای بلد نیستی؟

– چرا

– چی؟

– گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید…

– منظورم تو همون مایه صدبار تو را گفتم بود.

– آهان. نه الان چیز دیگه‌ای یادم نمیاد.

دوست‌دختر یاشار از اتاق آمد بیرون و آدم شماره هفت و یاشار را دید که روی زمین نشسته‌اند و تخمه می‌خورند. آدم شماره هفت بهش گفت تا آخر شب اذیت نشی. خب یک لباس دیگه می‌پوشیدی. دوست‌دختر یاشار گفت «حالا که دوست‌پسرمون هم به ما چیزی نمیگه این به ما گیر میده. پاشین بریم دیر شد.» رفته‌بودند در یک بیابونی حوالی تهران که دور یک بخشی از آن را دیوار کشیده‌بودند و در سوله وسطش عروسی برگزار بود. آدم شماره هفت هنوز مست بود که در پارکینگ یاشار و دوست‌دخترش را گم کرد. از دور یکی از دوستان قدیمش را دید که در حال نامتعادلی راه می‌رفت. چشم‌هایش تار میدید در نتیجه تا دختر نزدیک نشده‌بود به‌جا نیاورد. خنده داشت روی لب‌های دختر محو میشد که به‌جا آورد و پرید بغلش کرد و لپش را بوسید. دختر گفت «خاک‌برسرم این چه کاری بود الان اگه دوست‌پسرم دیده‌باشه که خیلی بد میشه» و برگشته‌بود عقب را نگاه‌ کرده‌بود. دوست‌پسر دختر ندیده‌بود و بهم معرفی شده‌بودند و سه تایی رفتند به سمت همان دیوارها. قبل از ورود آدم شماره هفت گفته‌بود «من یک سیگار می‌کشم بعد میام تو.» دودکنان دیوار را گرفته‌ و رسیده‌بود به آشپزخانه. بغلی مجوز ورود را صادر کرده‌ و نشسته‌بودند با یکی از کارگرها ویسکی‌ خوردن. طرف از ویسکی بدش آمده بود و روش تکدانه استوایی ریخته‌بود «که بهتر شه.» ویسکی که تمام شد از همان در آشپزخانه رفته‌بود داخل. آنقدر دود زیاد بود آشنا ندیده‌بود. کمی چرخیده‌بود و به هرکسی دیده‌بود لبخند زده‌ و برایش یک رباعی خیام خوانده‌بود. همکلاسی راهنمایی‌اش او را شناخته و نیم‌ساعتی با او حرف زده‌ و شماره‌ رد و بدل کرده‌بودند که «حالا که بعد از این همه سال دوباره همو پیدا کردن بیشتر برنامه کنن.» بعد با دوست‌دختر همکلاسی راهنمایی‌اش رقصیده‌بود.  قبل از شام آنقدر در آشپرخانه کباب و آلبالوپلو خورده بود که وقتی شام را سر میز آوردن موقع خوابش بود. اما برای اینکه خوابش نبرد تصمیم گرفت موقع کیک رقص چاقو انجام دهد. موقع رقص کلی لودگی کرده‌بود و آخر شب که یاشار پرسید این «این جلف بازی‌ها چی بود؟» گفته بود تو غره بدان مشو که می مینخوری / صد لقمه خوری که می غلام‌ست آنرا

 

هشت

در پای یادداشت فلسفی یکی از اساتید به‌نام فلسفه که در فیس‌بوک از تعدد پیامک‌های تبلیغاتی نالیده‌بود و در محور این پرسش که آیا ما ملتی هستیم که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه برویم نوشته بود« من هیچوقت به این پیام ها توجه نمیکنم و زود پاک میکنم .همش کلکه». استاد را در فیس‌بوک فالو می‌کرد. ابتدا ناراحت شده‌بود که به درخواست دوستی‌اش جواب رد داده‌بود چرا که یکدیگر را نمی‌شناختند اما بعد به فالو کردن راضی شده‌بود گفته بود «استفاده می‌کنم.» هربار عکس فیس‌بوکش را عوض می‌کرد کمتر از آمار متوسط جهانی چند درخواست جدید دریافت می‌کرد. یک‌بار رفته‌بود با دوستانش آنتالیا. آنجا کنار استخر عکس گرفت و پایین‌اش را برید و به جای عکس پروفایل‌اش گذاشت. تعداد درخواست‌ها ۳ برابر شد و اغلب گله کرده‌بودند تو که اینقدر زیبایی چرا پایین عکس را بریدی. درحالی که اصلن مایو تنش نبود اما اینطور به‌نظر می‌رسید. چند نفر هم آنفردش کرده‌بودن. لیسانس صنایع دستی داشت و یکسالی کار کرده بود اما الان نه. کار هنری هم نمی‌کرد. در واقع هیچ کاری نمی‌کرد. روزها بیشتر تلویزیون می‌دید و برای آدمها کامنت می‌گذاشت. اغلب روزی ۳۹ بار می‌نوشت «چه عالی» و «این عکس معرکه است». فعالیت زیاد در عالم مجازی بر دامنه اطلاعاتش افزوده‌بود. یک روز در میان به مادربزرگش سر می‌زد و برایش خرید می‌کرد. عصرها پیشنهاد می‌داد «مامان جون بیایین با هم بریم تو پارک راه بریم.» اگه نبود مادربزرگش تا حالا از تنهایی دق کرده‌بود. دوست داشت بشیند پای صحبت‌های مامان جون و هر قصه را هزاربار گوش کند. از وقتی مامان جون بهش گفته‌بود «دیگه وقتشه» شبها خواب شوهر میدید. خوابهایش خیلی واضح نبود و صبح‌ها کلافه از خواب بیدار میشد. همین شده‌بود که در برگشت از آنتالیا در صف کنترل بلیط از یک پسری شماره گرفته‌بود اما چون «هیچی نشده دلش یه چیزایی می‌خواست» باهاش قطع رابطه کرده‌بود. خیلی وقت پیش دوست‌پسری داشت که هر روز باید به مادرش در مورد او جواب پس می‌داد. پسر همکارش بود و هفته‌ای یکی دو بار فرصت میشد تا بهانه‌ای جور کند و به طبقه آدم شماره هشت بیاید و او را ببیند. دومین باری که با هم کافی‌شاپ رفته‌بودند پسر در مورد فیلم eyes wide shot حرف زده‌بود و گفته‌بود اگه بخواهی برای تو هم میارمش. دختر وقتی فیلم را دید با پسر قطع رابطه کرد. هنوز از شکست عشقی ۴ سال پیش کلافه بود.

 

نه

با یک مرکزی خریدی در الاهیه که الان اسمش یادم نیست قرار گذاشته‌بود که یه جایی بهش بدن برای «کار». بعد از کلی دوندگی معلوم شده‌بود از قیافه‌اش خوششان نیامده. در واقع اینطور استباط کرده‌بود. بعد قرار شد بگوید کار خیریه است که ردیف شد. بر اساس نمایشنامه «طلبکارها»ی اوگاست استریندبری یک پرفورمنس اقتباس کرده‌بود. اسم نویسنده را به هرکی می‌گفت به‌جا نمی‌آورد آخر سر علی‌رغم میل باطنی روی پوستر زد اگوست استریندبرگ و از بلد نبودن تلفظ سوئدی در بین طبقه متوسط و تحصیل‌کرده این مملکت نالید. از سال سوم دانشگاه تا همین امروز که ۹ سال از آن زمان می‌گذرد آرزوی برگزاری یک کار هنری داشت و دست روزگار اجازه این کار را نمی‌داد. در ابتدا بین وارهول و کوبریک و بوکوفسکی برای اقتباس مانده‌بود. چندسالی ذهنش مشغول انتخاب بین یکی از اینها شده‌بود و بعد هم درگیر مغازه و کار و خرج زندگی تا اینکه بالاخره صابر ابر آمد کفش‌فروشی‌اش و او به آرزویش رسید. با بچه‌های روزنامه هفت صبح هماهنگ کرده‌بود و قرار بود یک رپرتاژ عالی از کارش چاپ کنند. شرق و اعتماد و تجربه و بقیه را هم قرار شد وقتی نمایشگاه تمام شد یکی از دوستان «ردیف» کند که ملت بمانند در کف که وای چه کاری از دست رفت. شب قبل از افتتاحیه خواب دید که ژیژک قرار است برای نمایشگاهش سخنرانی کند و خیلی خوشحال شد، صبح که به دوستانش گفت آنها هم استقبال کردند و قرار شد که چند عکس از نمایشگاه بگیرند و برای ژیژک ارسال کنند و توضیحاتی از روند فنی کار و اینکه علی‌رغم تمام موانع چطور توانسته‌بودند این نمایشگاه را برگزار کنند بنویسند. اول خواستند نامه را به زبان فرانسه بنویسند که قشنگ‌تر شود اما بعد هم از خیر زبان فرانسه گذشتند هم از برقراری ارتباط بین این اجرا و انتخابات ۸۸، در واقع یکی از تهیه‌کنندگان گفته‌بود «حالا کار اولته عجله نکن» و به همان زبان انگلیسی و شرح مشکلات اجرایی بسنده کردند. ژیژک هم در کتاب زیرچاپش یک مقاله در مورد نمایشگاه نوشت. شب افتتاحیه یکی از عابران پیاده که فکر کرده‌بود در آن مکان مزایده خودرو برگزار میشود نیم‌ساعتی دست‌به‌سینه به ستونی تکیه داده‌ و ماجرا را دیده‌بود و شب برای زنش تعریف کرده‌بود که «جوانها دارن کارهای نو می‌کنن. دیگه فقط به فکر پول نیستند و در کنار مزایده خودرو به هنر هم بها میدن.» دخترِ عابر پیاده که ۲۰ سالی از متوسط سنی برگزار کنندگان نمایشگاه کوچک‌تر بود، با شنیدن این حرف معترضه‌ای گفته‌بود که «اگر به نسل ما اهمیت بدن از این کارا زیاد می‌کنن.»

 

ده

به ادبیات ژاپن علاقه داشت و هی کتاب‌های ژاپنی می‌خواند. البته ترجمه فارسی. دنیای غریبی بود. در این روزگاری که حرف همه تمام میشد این گوی و این میدان ژاپن. چه حیرت‌هایی که به‌پا نمی‌کرد. البته که متواضع بود، آرام و متین حرف میزد و موقع حرف زدن دستهایش را آرام تکان میداد. یک لحظه‌ای ساکت میشد و یکهو با صدای بلندتری چند کلمه‌ای میگفت و نگاهش را به دور می‌چرخاند. اهل طبیعت بود. جنوب و شرق و غرب را درمی‌نوردید. میگفت به ادبیات ژاپن هم همانجا علاقه‌مند شدم. علاقه‌اش از ژاپن کشیده بود به کره جنوبی. یک بار که پرسیدم از کره شمالی چه خبر. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد. تایوان؟ تایلند؟ باز همان نگاه. هنوز تو برنامه نبود. البته ونگ کار-وای را زیاد دوست داشت. یک گیوه‌هایی خریده بود که دوست‌دار محیط‌زیست بود. جفتی ۳۰۰ هزار تومان. انصافا جای تحسین داشت. البته یک جفت دیگر هم داشت که دوست‌دار محیط‌زیست نبود و ۶۰۰ هزار تومان خریده‌بود. دست‌باف بودن هر دو. از یک سری موزیسین گمنام خوشش می‌آمد از ژاپن عجیبتر. همه را آرشیو کرده بود به چه تمیزی. مدتی ازش بیخبر بودم تا شب که قرار بود به یک مهمانی برویم قبلش رفتم خانه‌شان. «دیگه مدتی است حوصله خوندن ندارم. نه چیزی می‌خونم نه چیزی می‌بینم. فقط می‌نویسم. می‌دونی بعضی وقتا لازمه.» داشتم به این فکر می‌کردم که از کی «میدونی» وارد زبان محاوره فارسی شد که بلند شد رفت یک آلبوم زهوار دررفته آورد و نشست روبروی من که بیا عکس تماشا کنیم. آلبوم عکس‌های جوانی پدرش در آمریکا بود با همان پاچه‌های شلوار و همان سبیل معروف که همه‌جا دیده‌ایم. وقتی پرسیدم داستان این جاعکس‌های خالی در آلبوم چیست گفت «اول انقلاب بعضی عکس‌ها و کتاب‌ها را مجبور شدن آتیش بزنن.» داستان جالبی از پدرش تعریف کرد که چطور در آمریکا درس خوانده و تا سطح دکترا بالا رفته. معتقد بود پدرش نمونه نظم و ترتیب و پشتکار است. راست می‌گفت. برگه‌ای ضمیمه آلبوم بود که برنامه پدر در آن بود. در همان یک صفحه ۳ برنامه کوتاه‌مدت و میان‌مدت و بلندمدت معلوم بود. جالب اینکه برعکس همه ما که هی برنامه‌ریزی می‌کنیم و هی محقق نمی‌شود اکثر برنامه‌های پدر محقق شده‌بود. همین‌بود که پشتکارش را مثال‌زدنی کرده‌بود. استاد دانشگاه شریف بود و به‌تازگی با شهرداری قراردادی امضا کرده‌بود. به پسرش که عکاسی خوانده‌ و بیکار بود گفته‌بود بیا در بخش کنترل پروژه کار کن بالاخره باید از یه جا شروع کنی. اما پسر نرفته‌بود. کار ثابت و ۸ تا ۵ با روحیه‌اش سازگار نبود. «صبح‌ها» ساعت ۱ بعدازظهر از خواب بلند میشد و دست و رو نشسته می‌رفت دنبال خواهرش مهدکودک. خواهرش ۲۰ سالی از خودش کوچکتر بود و عین دختر خودش دوستش داشت. برمیگشت و دوباره ۲ ساعتی می‌خوابید. حوالی ساعت ۵ ذهنش دیگر باز شده‌بود. می‌رفت در اتاق طبقه بالا و مشغول نوشتن میشد. ۶-۷ ساعت بی‌وقفه می‌نوشت و کاغذ پاره می‌کرد. شش ماه بود که برای نویسنده شدن تلاش می‌کرد. زیاد هم نوشته‌بود اما اعتمادبه‌نفس اینکه بدهد کسی بخواند را نداشت. پدرش هم که گیر داده‌بود «بیا یه کاری بدم دستت.» هفته‌ای یکی دو شب مهمانی می‌رفت و بین دوستانش بسیار محبوب بود. مهربان بود و خوش اخلاق. آرام و کم‌صدا حرف می‌زد طوری که باید می‌رفتی نزدیکش تا صدایش بیاید. آن شب با اصرار چندتا از داستان‌هایش را آورد در مهمانی تا برایمان بخواند. مدام سرچرخاند ببیند خانم میان‌سالی در بین جمع هست تا او نیز سرنوشتی چون اوژن دو راستینیاک پیدا کند که نبود و حسابی دمغ شد طبعن برایش دست زدیم اما کسی پیگر کارهایش نشد.

 

یازده

مانی حقیقی

 

دوازده

باحال بود و اهل تکنولوژی و ادم کلن به‌روز. دانشگاه سوره درس خوانده بود ولی نمی‌دانم چی. اهل معاشرت و خندان. با دخترها خوب گرم می‌گرفت و چند تا دوست پسر داشت که میرفتن شمال لش می‌کردن و پایه خنده‌بازی. یک دوره‌هایی مثل هر آدمی تمرکز می‌کرد رو کار و سعی می‌کرد کارهایی بکند. وضع قمر در عقرب هنر و سانسور در ایران همه را زده و او را هم مثل بقیه. کار نمی‌شد کرد. هزار و یک جور سانسور در کار بود و هزار نفر به کارت کار داشتند. خلاصه برای گذران زندگی همه کار می‌کرد. تو ۲-۳ تا روزنامه می‌نوشت. کمک دوستاش می‌کرد تئاتر جمع کنن. برای چند تا فیلم کوتاه کمک کرده بود. تا اینکه یک روز بنا شد تئاتر خودش را اجرا کند. آن موقع که هنوز کسی نمی‌دانست میشود از طریق شبکه‌های اجتماعی چه استفاده‌های تبلیغاتی کرد این ویژگی را درک کرده‌بود و خلاصه کارش بیش از آن چیزی که فکر می‌کرد مخاطب پیدا کرد و یه عده‌ای هم خیلی ازش تشکر کردند و خوششان امد. جزو اولین نفرها بود که گیر داد به مفهوم شبکه اجتماعی و خلاصه یک درسی هم پیدا کرد یک جا برود بخواند. نفهمیدیم اول رفت استرالیا یا آمریکا. در جفتش حاضر بود. هی پرسشنامه‌ طراحی کرد و نظر ملت را درباره یک سری ویژگی‌ها بررسی کرد. در مورد روحیات ایرانیان و اختناق، این طرف آن طرف حرف زد. هی درس خواند و یک سری کتاب و مفهوم‌های جدید را حفظ کرد رفت امتحان داد ۲۰ گرفت رفت بالا. در یکی از روزنامه‌هایی که قبلن ستون می‌نوشت یک بار باهاش به عنوان کارشناس شبکه‌های اجتماعی مصاحبه کردند. بعد از مصاحبه بود که فکر کرد کتابی بنویسد در این باره. از آدمهایی که فقط نق میزدند خوشش نمی‌آمد و دوست داشت آن کاری که از دستش برمیامد را انجام دهد.  چند باری خیلی ظریف زیرآب همکلاسی‌هایش را زده‌بود و از رانت معاشرت با یک سری آدم استفاده‌های خوبی کرده‌بود. اما تابلو نبود. کلن خیلی کار غیراخلاقی نمی‌کرد که حالا یکی بیاید داد و جنجار راه بیندازد که آقا فلانی اینطوری مثلن. در کل در بین دوستانش قابل احترام بود و تعداد زیادی هم دوست داشت. خیلی فعال بود و سعی می‌کرد برای هنرمندان گمنام شبکه‌های اجتماعی تریبونی فراهم کند تا «ملت برن کارهاشون را نگاه کنن.» معتقد بود باید ظرفیت‌های اصلاح را شناسایی کرد و هرچند کوچک کاری انجام داد. «مملکت با نق زدن درست نمیشه.» می‌گفت این روشنفکرا اهل کار نیستند فقط زر میزنن. نشسته‌اند بیرون گود و می‌گن لنگش کن. مردم شادی می‌خوان. مردم روزنه امید می‌خوان. خلاصه قرار بود از طریق همین پرسشنامه‌ها و ربط دادن هنرمندان گمنام بهم، کاری برای شادی مردم انجام دهد. در واقع اگر قبلن این کار را برای دختربازی انجام می‌داد الان دیگر یک جور رسالتی بر دوش خودش حس می‌کرد. جامعه ایران یک جامعه عقب‌مانده‌ای بود که هرچند این همه آدم داشت که صبح تا شب وقت خودشان را در شبکه‌های اجتماعی آتش می‌زدند اما هیچ‌کدام حاضر نبودند در خصوص ساختار آن اندیشه کرده به آن جهتی دهند. ولی او برعکس اهل فکر کردن به ساختارها بود. شبکه‌های اجتماعی هر روز بیشتر باب میلش می‌شدند. نمونه‌ای از تحقق آزادی و دموکراسی. «هرکی بیاد هرچی دوست داره بگه.» تحقق نسبی‌گرایی و مبارزه با جزم‌اندیشی و خلاصه از این ویژگی‌های باحال. یک چک‌لیست داشت که در بالای آن نوشته بود کلمه بد را از دایره لغاتت حذف کن. سعی می‌کرد برای اینکه راهی به شادی مردم پیدا کند در فیلم‌های ده‌نمکی هم چیزی پیدا کند. با دوستانش در دو سال گذشته ۱۴ تا مجله و وب‌سایت راه‌اندازی کرده‌بودند و از سایت‌های مثل گیگ و دیلی‌میل و اینجور جاها مطلب ترجمه می‌کردند. ترجمه‌هایشان خوب نبود اما عکس‌ها قشنگ بود. کون کارداشیان را تحسین می‌کرد تا بر جزم‌اندیشی غلبه کند و خیلی‌ها از او الگو می‌گرفتند که ببین میشود با این جور خبرها هم حال کرد. احمدی‌نژاد که رفت خوشحال شد و شبی که مردم برای انتخاب شدن روحانی در خیابان ریختند را طی مقاله و کنفرانسی در دانشگاهی که در آمریکا می‌رفت مدل کرد و دکترایش را گرفت.

دسته‌ها:روزانه برچسب‌ها:
  1. هنوز دیدگاهی داده نشده است.
  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه