خانه > روزانه > آدم‌ها. یک تا چهار

آدم‌ها. یک تا چهار

یک

می‌گفت در سفر باید شناخت. آنقدر سفر کرده بود که دوستانش به او مرد بزرگ می‌گفتند. جوان‌تر که بود در عکس‌ها دستهایش را باز میکرد تا جریان هوا از بینشان رد شود هیچ‌وقت معلوم نشد از تایتانیک الهام گرفته بود یا نه. اهل این حرف‌ها نبود. فیلم صحنه‌دار دوست نداشت. عرق هم نمی‌خورد. مهندس بود و کچل. ارثیه خانوادگی بود. هیچ‌وقت سعی نکرده‌بود تا کاری برای موهایش انجام دهد. به این قرتی‌بازی‌ها اعتقادی نداشت. از اینکه با کله کچلش شوخی هم کنند ناراحت نمیشد از همین شوخی‌های بی‌مزه مثل اتاق روشن شد تازه استقبال هم می‌کرد. یکبار دوست دخترش گفته بود چه کله سکسی. چیزی در جواب نگفته بود اما بعدن به این حرف فکر کرده‌بود. برای کسی تعریفش نکرده‌بود. تمام اصول زندگی را از طریق سفرهایی که کرده‌بود استخراج می‌کرد. صبح‌ها زود از خواب بلند میشد. شبها غذای حاضری می‌خورد. اندام مناسبی داشت. قد بلند و لاغر بود. وقتی ریش پرفسوری می‌گذاشت قیافه‌اش مضحک میشد. عینکش دائم از روی دماغش سر می‌خورد. دوست‌دخترش گفته‌بود برو چشم‌هایت را عمل کن که راحت باشی. طبعن قرتی‌بازی بود که به آن علاقه‌ای نداشت. «حرف مرد باید حرف باشه» را زیاد میگفت. شبی که قرار بود برود خواستگاری دوست‌دخترش در مسیر خانه دختر به چند چیز فکر کرده بود ازجمله اینکه آیا دوست‌دخترش باکره بود؟ اگر نبود باید چه کار می‌کرد؟ قبل از ورود به خانه و زمانی که کفش‌هایش را دم در جفت می‌کرد تصمیم‌اش را گرفته‌بود. طلاقش می‌داد. دختر باکره بود و طلاقش نداد و زن و شوهر شدند. شب خواستگاری خواهرش برایش یک جفت جوراب نو خریده‌بود مبادا جوراب‌هایش پاره باشد. هرچه مادر دوست دخترش اصرار کرده بود که «آقای مهندس لازم نیست کفش‌تان را درآورید» قبول نکرده‌بود. راحت بود روی زمین بشیند. اما آن شب تا آخر روی مبل نشسته‌بود. اطلاعات مهندسی‌اش از زمان دانشگاه به‌روز نشده‌بود با این حال در ۱۵ سالی که سابقه کار داشت هر ۵ سال یکبار ارتقا گرفته‌بود و با کمک پدرش خانه‌ای خریده‌بود در انتهای اتوبان همت. چندسالی اجاره‌اش داده‌بود تا پول رهن‌اش صاف شود و بعد رفته‌بود خواستگاری. از تمام تجربیات سفر خود استفاده کرده بود تا سفر ماه‌عسل‌اش را برنامه‌ریزی کند. شب اول عروسی خجالت کشیده بود که با زنش سکس کند. اما بعد به مدت یک هفته هر شب سکس کرده بودند و روز بعدش ۵ تا تخم‌مرغ صبحانه خورده‌بود. برنامه سفری ریخته بود که در تاریخ قابل ثبت بود. دختر از فرط ذوق‌زدگی هر روز تا مرز کما رفته و برگشته‌بود. آنقدر عکس در اینستاگرامش گذاشته بود که در عرض یک هفته ۱۳۱۰ دنبال‌کننده پیدا کرده‌بود. بعدها که فهمید پروفایل زنش عمومی است تذکر داده بود تا فقط بر روی دوستان باز باشد. در ماه‌عسل از ۶ کشور مختلف و هر روز به‌طور متوسط از ۴ اثر دیدنی بازدید کردند و ۲۶ غذای جدید خوردند. یک ماه و نیم در سفر بودند و در مجموع روی ۵۰ یورو خرج کرده‌بودند. دختر آنقدر برای دوستانش سوغاتی خریده‌بود که در برگشت از آلمان اضافه‌بار خوردند. در حین سفر دختر گفته بود بیا تور گردشکری درست کنیم و «بریم تو این کار». پیش از این ۱۱۴ بار با چنین پیشنهادی مواجه شده بود و در تمامی بارهای گذشته گفته بود «من برای دل خودم سفر می‌کنم.» اما در روزهای آخر فکر کرده‌بود حالا که چنین یار و دلداری پیدا کرده باید کارش را عوض کند تا بیشتر با هم سفر بروند. باید برای بچه هم برنامه‌ریزی می‌کرد و کلی نقشه داشت که پسرش از خودش بیشتر سفر کند و اگر بچه‌اش دختر شد کاری کند که برود مدرسه تیزهوشان.

دو

دامن دوست داشت. زمانی که دامن می‌پوشید بیشتر روی زمین می‌نشست تا روی مبل. دامن‌هایش بلند و با رنگ‌های شاد بودند. دامن را جور خاصی میان پاهایش جمع می‌کردی و می‌گفت روی زمین راحت‌ترم. کمی غوز می‌کرد وقتی روی زمین می‌نشست. لپ‌تاپش را روی پایش می‌گذاشت و شروع به طراحی می‌کرد. پارسال در یک نمایشگاه مشترک شرکت کرده‌بود و از طریق دوست دیگری با ترانه علی‌دوستی معاشر شده‌بود. امسال قرار بود نمایشگاه تکی برگزار کند. از جمع کمی دوری می‌کرد و سخت بر کار کردن تمرکز داشت. منظم می‌خوابید و سعی می‌کرد تا نمایشگاهی آبرومند برگزار کند. دم‌نوش گیاهی را بسیار دوست داشت و پاتق‌اش شده بود عمارت مسعودیه. دوست داشت در کوچه‌های قدیمی قدم بزند و دوستی برایش شعر خوبی بخواند. آدمها و سلیقه‌های مختلف را دوست داشت. میگفت برای نقاشی درگیر تاریخ شده‌ام و از روزی که تاریخ خواندم مهین‌م را بسیار دوست دارم. پیش از تاریخ خواندن می‌گفت کشور. خانه قشنگی داشت با دکوراسیونی زیبا. یک شومینه داشت که عکس محمد خاتمی را رویش گذاشته بود. می‌گفت به نسل من یاد داد چطور فکر کنیم. این جمله را که گفت یاد سخنرانی اخیر اباذری افتاد و سری تکان داد و برایش متاسف شد. می‌گفت «هیچ جای دنیا یک روشنفکر اینجوری فکر نمیکنه. انگار چاله میدونه». نمیدانست چاله میدان کجاست. وقتی دوستی به شوخی این را از او پرسید. گفت اصطلاحه. خب راست می گفت. کنار عکس محمد خاتمی عکس ۵ دوست پسر قبلی‌اش را گذاشته‌بود اما این روزها وقتی نداشت که برای پسرها هدر دهد. سکس در ماشین را بیش از همه دوست داشت و کارش را راه می‌انداخت. تمام هم و غم‌اش شده‌بود نمایشگاه. می‌دانست اگر موفق شود مسیر ترقی را طی کرده و الان همان فرصت تاریخی است که می‌تواند پله‌های ترقی را طی کند و شهره خاص و عام شود و حتی فکر کرده بود که اول با کدام مجله مصاحبه کند و اگر خبرگزاری‌ها یا روزنامه‌های دست‌راستی با او تماس گرفتند چطور بگوید که بروید گم شوید و من با شما خودفروخته‌ها مصاحبه نمی‌کنم. ماهی ۶ میلیون اجاره خانه‌اش بود و امیدوار بود بعد از دو سال بتواند چند تا کار بفروشد. متعقد بود هرکسی که سخت کار کند پولدار می‌شود و باید سخت کار کرد. استیو جابز و همینگوی را همزمان می‌خواند و از این باب در بین دوستان دخترش متمایز شده‌بود. فکر می‌کرد چرا دخترها علاقه‌ای به مدیران شرکت‌های بزرگ ندارند و این عرصه را برای گفتگوی تمام‌نشدنی پسرها خالی کرده‌اند. از دخترانی که فوتبال دوست نداشتند خوشش نمی‌آمد و چند باری سعی کرده‌بود با پسرها فوتبال بازی کند اما بر اثر مالش زیاد به جای بازی بی‌خیال شده‌بود. بعدها یکی دو بار در جمع‌های خصوصی‌تر که احتمال مالش عمدی کمتر بود فوتبال بازی کرده بود و هر بار سیزده‌به‌درها لباس پرسپولیس کریم باقری را می‌پوشید. معتقد بود اگر بتوانیم حرف فون‌تریه را که در کن گفت هیتلر را می‌فهمم درک کنیم می‌توانیم احمدی‌نژاد را هم درک کنیم. بعد که دوستِ دوستش غنچه قوامی دستگیر شد گفت از همه اینا حالم بهم می‌خورد. بهمن کوچک می‌کشید و کانورس آل‌استار می‌پوشید و هنوز هم جیمز دین را دوست داشت. معقتد بود نهایت خوش‌تیپ است. با این حال آخرین دوست‌پسرش زیاد حمام نمی‌رفت و موهایش را بافته‌بود و از اینها که به مو وصل می‌کنند و مثل پشم است داشت. پسر عود می‌زد. قشنگ هم میزد. یک بار که دیدمش گفت میخواهم ساعتم را بفروشم و پولش را به فقرا بدهم اما وقتی آدم شماره دو را با کمربند زده‌بود رابطه‌شان قطع شده‌بود و نمی‌دانم ساعت‌اش را فروخت یا نه. عکس او هم روی شومینه بود.

سه

اخلاقی که داشت مدتی زیاد ساکت می‌ماند بعد سعی می‌کرد حرفی بزند که دیگران را تحت تاثیر قرار دهد. همه به این ویژگی می‌شناختندش. بد هم حرف نمیزد. اعتقادی به فحش‌های جنسیتی نداشت و زیاد می‌گفت کس‌کش. اگر از روی تلفظ همین یک کلمه قضاوت کنیم فرقی با لات‌های چاله میدان نداشت. ولی لات نبود. تحصیل‌کرده بود. خاطره‌ای که در روز ۱۶ آذر از بسیجی‌ها کتک خورده بود را وقتی تعریف می‌کرد همه خوشمان می‌آمد. احساس می کردیم باید برویم و جلوی یک عده‌ای بایستیم. این سالها هر وقت مدتی ساکت بود بعدش از میرحسین حرف می‌زد. همه حال می‌کردیم که ایول چه وفادار به سید در حصر مانده. دختری از دوستان قدیمش که از آمریکا آمده بود فکر می‌کرد او از همه اصیل‌تر است. نپرسیدیم در تختخواب چطور بود. خودش هم از تمایلات تخت‌خوابی چیزی بروز نمیداد. دختر که برگشت آمریکا تخت نو خرید. می‌گفت قهوه زیاد دوست دارم و روزی ۵-۶ تا می‌خورم. از چندسال پیش که می‌شناسمش روند قهوه‌خوردنش صعودی بود. یک بار یکی از دوستان گفت تمرکزش را بالا می‌برد. غالبا دیگران در موردش حرف می‌زدند تا خودش. سیمایی خوش داشت و لباس خوب می‌پوشید. مهمانی دیر می‌رفت و موهایش را شانه نمی‌کرد. کفش‌هایش همیشه گران‌ترین چیزهایی بود که داشت. دانشجو که بود کوله‌ای داشت که همیشه چند کتاب در آن انداخته بود ولی بعد فکر کرد اگر دست‌هایش در جیبش باشد بهتر است. کتاب را می‌گذاشت خانه می‌خواند. نویسنده ایرانی و غیرایرانی نداشت. هر هفته سری به شهرکتاب می‌زد و کتابی می‌خرید. عادت کرده بود تا کتاب نو را تمام نکند کتاب جدیدی نخرد. توصیه‌ای بود که چندباری در مهمانی‌های گفته بود و به‌نظر معقول می‌رسید. دو سال بود که با همکلاسی قدیمی دانشگاهی «دفتر» جدیدی راه انداخته‌بود و چندتایی جشنواره هنری هم برگزار کرده‌بودند. دوست داشت کم‌کم فیلم خودش را هم بسازد. فیلم زیاد می‌دید و بعضی عکس‌هایش خوب بود. عکس بزرگی از خیرا نایتلی به اتاقش داشت. عکس دیگران هم بود اما این را جایی زده بود که انگار بیشتر نگاهش می‌کرد. همان عکس که در اعتراض به فوتوشاپ سینه‌اش انداخته بود را به دیوار زده بود. یکبار با یکی از دخترهایی که در تخت بودند اشتباه کرده و مقایسه‌ای بین سینه‌های دختر و عکس روی دیوار کرده بود و دختر ناگهان وسایلش را جمع کرده و رفته‌بود. از آن روز عکس را به شکل رادیکالی دوست داشت. آخرین باری که از تهران خارج شده‌بود مربوط به دوران ابتدایی بود که همراه خانواده رفته بودند مشهد. پدرش در کل سفر فحش داده بود و مادر پدرش را برای عرق خوری در کنار بارگاه آقا امام رضا نفرین کرده‌بود. آن روزها جانب مادر را گرفته بود.

چهار

بعد از یکی دو سال که از جا افتادنش گذشته بود شکم درآورده بود. نه مثل خرفت‌ها و از این شکم‌هایی که زیادی بیاید جلو. هنوز می‌توانست سینه‌اش را تخت بدهد جلو و ژشت‌های قدیم زمان لاغری‌اش را بگیرد. دیگر موقع بچه‌دار شدنش بود. ۹ سال از ازدواجش می‌گذشت و سر و سامون گرفته بود. کار بالای ۱۰۰ هزار دلار درامد این شکم را برایش آورده بود. «عین سگ کار می‌کرد» و تلاش می‌کرد تا یک زمانی‌هایی بیاید خانه یا مرخصی. دوست داشت خانه بزرگی داشته باشد که از روی بالکنش بتواند منظره روبرو را نگاه کند. فکر می‌کرد اینجوری خوشحال‌تر است و دارد ریلکس می کند. وقتی عکسی از مناظر مورد علاقه‌اش می‌گرفت و میگذاشت در فیس‌بوکش به جای کانادا می‌نوشت آمریکای شمالی بعضی وقتا هم اسم شهرها را می‌نوشت. از زمانی که رفته بود سعی کرده بود که هی زبان یاد بگیرد برخی اصطلاحات را هم خوب یاد گرفته بود خیلی مختصر استتوس می‌نوشت و از این اصطلاحاتی که یاد گرفته بود استفاده می کرد. دیگر کیبورد فارسی را از روی کامپیوتر حذف کرده بود و وقتی می‌خواست تولد دوستاش را روی دیوارشان تبریک بگوید پی انگلیش اسم‌شان را می‌نوشت. نوشابه انرژی‌زا دوست داشت و زمان‌هایی که سر کار نبود و با دوستانشون برنامه می‌کردن حشیش و علف زیاد می‌کشید. معتقد بود مغزش به‌گا رفته اما باز می‌کشید. مودب بود و فحش معقول می‌داد. مهندس بود. زیاد کار می‌کرد. یک ماشین گران خریده‌بود. یک روز با خودش حساب کرده بود که این ماشین اندازه ۱۰۰ ماه حقوقش در ایران می ارزد بعد فکر کرده‌بود که کونم در سالهای اول مهاجرت پاره شد اما «عوضش زندگیم داره سر و سامون می گیره.» وقتی میخواست کسی را نصیحت کند از این اصطلاح سر و سامون گرفتن زندگی استفاده می‌کرد. بیلیارد دوست داشت و فیلم شیرین‌کاری‌های بیلیاردبازها را زیاد تو فیس‌بوکش همرسانی! می‌کرد. در بحث‌های سیاسی و اقتصادی فکر می‌کرد باید منطقی بود و طرف حق را گرفت. بدبخت بیچاره‌ها به نظرش بدبخت بیچاره‌ها بودن و پولدارها آدماهایی بودند که باهاشون میگشت با این حال گنددماغ نبود. اما ندیده بودن نداری هم یعنی چی. البته نه اینکه ندیده باشد. دوستان خفنی داشت که از ندارها عکس می‌گرفتن و او در نمایشگاهشان شرکت می‌کرد و تاحالا چند تا عکس اجتماعی خریده و کادو داده‌بود. نمایشگاه آنهایی که هنر آبستره داشتند کمتر میرفت از اجتماعی خوشش می‌آمد. از مسیو اتک و ردیو هد و اینا بگیر بیا تا فلان خواننده فرانسوی که اسمش را هم خوب ادا می‌کرد و من بلد نیستم عین خودش بگویم را دوست داشت. هرچند با شهرام شب‌پره قر می‌داد، لیلا فروهر و این خزهای وطنی را گوش نمی‌داد و البته یکی دو تا آهنگ از هایده و داریوش داشت که با آنها حس می گرفت. شده‌بود وقتی داشت در بطری ویسکی را باز می‌کرد و مجلس را می‌خواست گرم کند یکی از این أهنگ‌ها را گذاشته یا زمزمه کرده بود. با دوستانی که تولدش را تبریک می‌گفتند مهربان بود و پدر و مادرش را بعد از مهاجرت بیشتر دوست داشت. احساس می‌کرد حالا که در کانادا زندگی می‌کند باید تساهل بیشتری داشته‌باشد و دائم تکرار می‌کرد که هرکس عقیده خودش را دارد و آدمها آزاد هستند آن طوری که می‌خواهند زندگی کنند. با این حال خیلی از زندگی آدمهای دیگر باخبر نبود خصوصا خبر نداشت که در ایران چه می گذرد اما به ایران می گفت ایرون و به تهران می‌گفت تهرون. دوست داشت برود سر پل تجریش چاقاله بخورد یا مثلا دلش هوای عید را می‌کرد که برود فلان جا فلان کند اما خبرهای ایران را نمی‌خواند. بعد از چند سال که برگشته‌بود تا به ایران سر بزند هی از همه چی تعجب کرده‌بود و می‌گفت «وای چقدر همه چیز گرون شده». بیخود می‌گفت. حداقل برای او چیزی گران نبود. آن قدر پول داشت که اصلا چیزی برایش گران نباشد. زنش را خیلی دوست‌داشت و در تخت با او مهربان و ملایم بود. در حالی که به جثه‌اش نمی‌آمد و همه فکر می کردند از این‌هاست که تا طرف را در خاک له نکند بلند نمیشود. چندباری با اصطلاح نرمش قهرمانانه هم در تخت شوخی کرده بود. دوست داشت که با این چیزها شوخی کند. انگار که واقعن شوخی باشد. همانطور که تیم ملی والیبال را برای پیشرفت این سالهای اخیرش ستایش می‌کرد دیپلماسی آقای ظریف را هم می‌ستود.

دسته‌ها:روزانه برچسب‌ها:
  1. هنوز دیدگاهی داده نشده است.
  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه